مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)

متن مرتبط با «جوان» در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) نوشته شده است

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (65) آوار آفتاب: تارا

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (65) آوار آفتاب: تارادر گادامر از رابرت جِی. دوستال، ترجمه ی اصغر واعظی، به نقل از گادامر آمده است:در شعر[حتی] یک کلمه هم نیست که مراد از آن معنایش باشد. کلمه در شعر در عین حال خود را به درون خود پس می کشد تا از لغزیدن به نثر و بلاغتِ همراه با آن بپرهیزد.(ص218)این گفته هر چند که اغراق آمیز می نماید، حقیقتی را بیان می کند که بنده می خواهم در این نگاهِ کوتاه به شعر «تارا» از آن استفاده کنم. تارااز تارم فرود آمدم، کنار برکه رسیدم.ستاره ای درخواب طلایی ماهیان افتاد. رشته ی عطری گسست. آب از سایه ی افسوسی پر شد.موجی غم را به لرزش نی ها داد.غم را از لرزش نی ها چیدم، به تار برآمدم، به آیینه رسیدم.غم از دستم در آیینه رها شد: خواب آیینه شکست.از تارم فرود آمدم، میان برکه و آیینه، گویا گریستم.«تارا» یعنی چه؟ اگر بگویید: به من چه! نه تنها ناراحت نمی شوم، بلکه بهانه ای پیدا می کنم که خواننده ی این شعر را ناراحت کنم. معنی و مفهومِ «تارا» فقط به اندازه ی حضور و نقش اش در این شعر به خواننده اش مربوط می شود. این اندازه را خودِ متن، اگر خودبسنده باشد، تعیین می کند. خواننده، البته منظور بنده آن خواننده ی ادب خوان و ادب دوستی است که به اصطلاح خودمانی با علاقه و سلیقه ای که دارد در این باغ است، چنین خواننده ای، با تجربه و دانشِ معمولی اش هم می تواند بفهمد «تارا» در این متن چه کار می کند. فرهنگ لغت و دایرةالمعارف هم نمی خواهد. چرا؟ برای این که معلوم نیست، طبقِ فرمایشِ گادامر، که معنی ای که آن ها به خواننده می دهند به این متنی که پیش رو دارد بخورد. واژه ی «تارا» بیرون از این متن هر معنی ای که داشته باشد، وقتی که این متن با بی محلی از کنارش می گذرد و آن, ...ادامه مطلب

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (65) آوار آفتاب: خوابی در هیاهو-4

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (65) آوار آفتاب: خوابی در هیاهو-4دوستی و دشمنی چیزی نیست که در واقعیت و در خلاء وجود داشته باشد و تشخیص هر دو تایشان کار ذهن است. این ذهن و روانِ راوی است که دوست و دشمن را به او نشان می دهد و نیز به او می گوید که میزان دوستی و دشمنی شان چقدر است. در واقع، همه ی این ها را خودش به خودش می گوید و می فهماند. راوی که می گوید:تهی بالا می ترساند، و خنجر برگ ها به روان فرو می رود.خودش خوب می داند که این حسِّ ترسناک که «بالا تهی است» دشمن اش است وگرنه جای ترس نداشت. همچنین، خنجری که روان را می آزارد، در حقیقت با روانِ آدم دشمنی می کند. پس چرا راوی می گوید:دشمنی کو، تا مرا از من برکند؟آدم ترسو معمولاً آن چیزی را که ترسناک است و نیز آن کسی را که خنجر به دست دارد دشمن به حساب می آورد. در واقع، هر چیزی یا هر کسی که بتواند هستی اش را تهدید کند، دشمن بالقوه یا بالفطره ی اوست. بنابراین، می شود گفت که راوی دشمن دارد. اما این دشمن، به ادعای خودش، نه آن دشمنی است که بتواند او را از خودش برکند. چه چیزی در این «خودش» است که با او دشمنی می کند و آرام و قرارش را گرفته است؟ کسی که از «تهی بالا» می ترسد و «روان»اش از خنجر برگ ها در رنج است، دشمن اش همین اندیشه اش و «خودش» است. شاید یک راه رهایی از شرّ این خودش «خودکشی» باشد، ولی او این راه را انتخاب نکرده است با این که می گوید:نفرین به زیست: تپش کور!دچار بودن گشتم، و شبیخونی بود. نفرین!هستی مرا برچین، ای ندانم چه خدایی موهوم!کسی که می خواهد از دستِ این «زیست» یا «تپش کور»، یعنی این زندگیِ بی هدف و از این گرفتاریِ شبیخون-مانند و این بساط هستی که چیدن و چینش اش به انتخابِ خودش نبوده است رها شود، می شود گ, ...ادامه مطلب

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (65) آوار آفتاب: خوابی در هیاهو-2

  • ‍‍اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (65) آوار آفتاب: خوابی در هیاهو-2نخستین پرسشی که با عنوانِ «خوابی در هیاهو» به ذهن می آید این است که این خواب چه خوابی و این هیاهو چه هیاهویی است. ادامه ی این شعر بایستی از پس پاسخ به این پرسش و نیز پرسش های دیگری که با پیشروی در متن پیش می آید بربیاید.چون این شعر با جمله ی «آبی بلند را می اندیشم، و هیاهوی سبز پایین را» آغاز شده است مشخص است که گوینده یا راویِ اوّل شخص دارد ماجرای این «خوابی در هیاهو» را شرح می دهد. این که او دارد می اندیشد نشان می دهد که دست کم سرِ این ماجرا خیلی ذهنی است. البته «اندیشه» به معنای «ترس» نیز هست. به عنوان نمونه در این بیت حافظ که می گوید: اندیشه از محیط فنا نیست هر که را/ بر نقطه ی دهان تو باشد مدارِ عمر، ناندیشه» یعنی «ترس». کسی که می گوید «آبی بلند»، یعنی آسمان، و «هیاهوی سبز» را که با توجه به ادامه ی شعر احتمالاً «نی زاری سبز» است می می اندیشد، منظورش این است که از این دو می ترسد. آیا او در این هیاهو از این اندیشه ها به خواب پناه می برد؟ یا واقعاً خودِ اندیشیدن به این «اندیشه ها» را بایستی آن خوابی شمرد که در این شعر مطرح کرده است؟ شاید او فارغ از این اندیشه ها سرانجام خوابی آرام بخش می رسد. او در جملاتِ پایانی اش می گوید:به نی ها تن می ساییم، و به لالایی سبزشان، گهواره ی روان را نوسان می دهیم.آبی بلند، خلوت ما را می آراید.اگر در این گهواره قرار است «روان» آرام بگیرد، پس این خواب نیز خوابی برای روان های گوینده و همراهش است نه برای جسم هایشان. او پیش از این که به این گهواره برسد گفته بود:ترسان از سایه ی خویش، به نی زار آمده ام.تهی بالا می ترساند، و خنجر برگ ها به روان فرو می رود.ترس از «خنجر, ...ادامه مطلب

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (65) آوار آفتاب: خوابی در هیاهو-3

  • ‍‍اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (65) آوار آفتاب: خوابی در هیاهو-3گاهی با توجه به نظرات مخاطبان و بازخوردهای موجود حس می کنم که لازم است بیان کنم که این روزها با چه اندیشه ای متن هایی مثل «خوابی در هیاهو» را می خوانم و با چه برنامه ای تلاش می کنم که آن ها را بفهمم. حالا چنین حسّی دارم و مطلبی که در پی می آید برای شرح و روشن سازی آن اندیشه و برنامه است. محمد مجتهد شبستری در کتاب هرمنوتیک، کتاب و سنت(فرآیند تفسیر وحی) در شرح «فرایند فهم متون» می گوید:فهمیدن گونه ای شناختن است. خواندن یک متن یا شنیدن یک گفتار غیر از فهمیدن آن است و ممکن است شخصی سخنی را بشنود یا متنی را بخواند، ولی آن را نفهمد. پس از رویارویی با یک متن یا گفتار می توان با آن دو گونه برخورد کرد. یک گونه برخورد، تبیین آن متن یا گفتار به عنوان یک پدیده است؛ در روش تبیین، ارتباطاتی را که پدیده از آن ها ناشی شده با «قواعد مربوط» توضیح می دهند و معلوم می کنند که این پدیده چگونه واقع شده است. برخورد دیگر، تفسیر آن متن یا گفتار و فهمیدن آن است. با عمل تفسیر، متن یا گفتار شفاف می شود و «معنا»ی خود را نشان می دهد. تفسیر بر این پیش فرض مبتنی است که خواندن و شنیدن یک متن یا گفتار، گرچه مدلولات کلمات و جملات آن ها معلوم باشد آنچه را متن و گفتار در خود پنهان دارند آشکار نمی گرداند و این امر پنهان را تنها با تفسیر می توان آفتابی و برملا کرد. (ص8)این حرفِ محمد مجتهد شبستری که می گوید با عمل تفسیر، متن یا گفتار شفاف می شود و «معنا»ی خود را نشان می دهد، درست است به شرط این که، همان طور که خود او نیز در ادامه ی حرف هایش به آن می رسد، مفسر معنایی را که خودش می پسندد به متن تحمیل نکند و اجازه بدهد که متن خودش خودش , ...ادامه مطلب

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (64) آوار آفتاب: بیراهه ای در آفتاب-4

  • ‍‍اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (64) آوار آفتاب: بیراهه ای در آفتاب-4تا اینجای کار، با ترفندهای دم دستی، مخصوصاً با جلو و عقب رفتن در متن، توانسته ام معنی ای برای تصاویر و عباراتِ این «بیراهه ای در آفتاب» فراهم کنم. امیدوارم زیاد بیراهه نرفته باشم! در هر خوانش از هر متنی، راه و بیراهه، و تعبیر و سوءتعبیر، و معنی و معنیِ سوء وجود دارد. واقعیت انکارناپذیر این است که متنِ بی معنی وجود ندارد. هر متنی، ساخته شده از هر چیزِ شناخته شده یا ناشناخته و پرداخته شده به دست هر آشنا یا ناآشنایی، دارای معنی است، زیرا معنی در ذهن مخاطبِ آن متن شکل می گیرد و او چه بخواهد و چه نخواهد با داشته های خودش برای آن متن معنی ای دست و پا می کند. بنابراین، مشکل اصلی مخاطب های شعرهای دشوار در این نیست که متن هایشان بی معنی اند، بلکه مشکل شان این است که خیلی سخت می شود از میان معنی های ممکن آن معنی ای را برگزید که از همه نظر خودِ متن آن را پیش می اندازد تا معنی های دیگر نواننده را به کج فهمی و بیراهه نبرند. این گونه متن ها به آسانی فهمیده نمی شوند و مخاطب هایشان خیلی زود متوجه می شوند که بعید نیست دچار بدفهمی یا سوءتعبیر شده باشند. آیا شاعر وظیفه دارد خودش را با سلیقه و تجربه و دانشِ مخاطبانش سازگار کند و حسّ و اندیشه ی واقعی اش را کنار بگذارد و ساده تر بنویسد تا آنها دچار کج فهمی نشوند؟ معلوم است که از هیچ شاعری نمی شود چنین انتظاری داشت، ولی آن شاعری که برای خودش و متن اش رسالتی قائل است، خودش از خودش بایستی چنین انتظاری داشته باشد تا کارش و حرفش درست پیش برود و رسالت اش به سرانجامی که در نظر داشته است برسد. پیامبر(ص) فرموده اند: «إنّا معاشر الأنبیاء أمرنا أن نُکلم الناس علی قدر عقول, ...ادامه مطلب

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (65) آوار آفتاب: خوابی در هیاهو-1

  • ‍‍اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (65) آوار آفتاب: خوابی در هیاهو-1خوابی در هیاهوآبی بلند را می اندیشم، و هیاهوی سبز پایین را.ترسان از سایه ی خویش، به نی زار آمده ام.تهی بالا می ترساند، و خنجر برگ ها به روان فرو می رود.دشمنی کو، تا مرا از من برکند؟نفرین به زیست: تپش کور!دچار بودن گشتم، و شبیخونی بود. نفرین!هستی مرا برچین، ای ندانم چه خدایی موهوم!نیزه ی من، مرمر بس تن را شکافتو چه سود، که این غم را نتواند سینه درید.نفرین به زیست: دلهره ی شیرین!نیزه ام- یار بیراهه های خطر- را تن می شکنم.صدای شکست، در تهی حادثه می پیچد. نی ها بهم می ساید.ترنم سبز می شکافد:نگاه زنی، چون خوابی گوارا، به چشمانم می نشیند.ترس بی سلاح مرا از پا می فکند.من- نیزه دار کهن- آتش می شوم.او- دشمن زیبا- شبنم نوازش می افشاند.دستم را می گیردو ما- دو مردم روزگاران کهن- می گذریم.به نی ها تن می ساییم، و به لالایی سبزشان، گهواره ی روان را نوسان می دهیم.آبی بلند، خلوت ما را می آراید.شاید اگر قرار بود که شعر قبلی، «بیراهه ای در آفتاب»، را بخشی از این شعر بدانیم، تکلیف «ما»ی آن را با «ما»ی این شعر یکی می کردیم و می گفتیم که منظور از «ما»، در واقع، همان «من و تو» است، ولی گاهی به نظر می رسد که شعری مانند «بیراهه ای در آفتاب» ناقص است و با شعر دیگری که پیش از آن یا پس از آن آمده است به اندازه ای که یکدیگر را یا یکی آن دیگری را گویاتر کند روبه راه می شود. سهراب در شعر «خوابی در هیاهو» دست های «من» و «او» را به هم می رساند و «ما» را می سازد:من- نیزه دار کهن- آتش می شوم.او- دشمن زیبا- شبنم نوازش می افشاند.دستم را می گیردو ما- دو مردم روزگاران کهن- می گذریم.این شعر با طرحِ «بیراهه های خطر» و نیز با تصویری که, ...ادامه مطلب

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (64) آوار آفتاب: بیراهه ای در آفتاب-3

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (64) آوار آفتاب: بیراهه ای در آفتاب-3چرا سهراب جوان که «ما» را درگیر این سفر کرده است جوری حرف نمی زند که همه بتوانند با او خوب همراهی کنند؟ حرف های او بایستی برای این «ما» چنان قابل فهم باشد که همه احساس کنند که این همراهی و هم هدفی شان کاملاً اختیاری و از روی آگاهی است. در ابتدای قرآن مجید، در سوره ی حمد، این جملات از زبان «ما» خطاب به پروردگار جهانیان که رحمان و رحیم است و مالک یوم الدّین گفته می شود:(پروردگارا) تو را پرستش می کنیم و از تو یاری می جوییم. ما را به راه راست هدایت فرما، راه کسانی که به ایشان نعمت دادی، نه راه آنان که بر ایشان خشم گرفتی و نه راه گمگشتگان. جدا از این که این جملات قابل فهم است، متن قران تمام این واژه ها را در خود معنی کرده است. یعنی با تو جه به آیاتی که درسوره های دیگر است می توان فهمید که رحمن بودن پروردگار با رحیم بودنِ او چه تفاوتی دارد. کسانی که نعمت گرفته اند چه صفاتی داشته اند. این نعمت چه ویژگی ای دارد. او به چه دلایلی و بر چه کسانی خشم گرفته است. گمگشتگان به چه راه هایی رفته اند که منحرف و گم شده اند. قرآن به عنوان متنی کامل خودش خودش را معنی می کند و به «ما»یی که در آغازش آمده است، به همان روشنی که راه را به «ما» انسان ها نشان داده، چاه ها را نیز نمایان کرده است.اما سهراب جوان که با «ای کرانه ی ما» شروع کرده، نه این مخاطب را به «ما» خوب معرفی می کند، نه خودِ «ما» را به ما و نه آن راه و هدفی را که انگار ما نیز همچون او در پی اش هستیم. می گوید: در پی صبحی بی خورشیدیم.به جای «ما» حرف می زند و هدف تعیین می کند. چون در هیج کجای این متن کوتاه تعریفی برای چیزهایی که برای «ما» در این راه می خواهد , ...ادامه مطلب

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (64) آوار آفتاب: بیراهه ای در آفتاب-2

  • ‍اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (64) آوار آفتاب: بیراهه ای در آفتاب-2یکی از شرایط ایجاد و برقراری تفاهم بین گوینده و مخاطب اش این است که این مخاطب بتواند خود را در موضع و حسّ و حالی قرار بدهد که این گوینده در آن بوده و این متن اش در واقع شرح همان است. مخاطب در وهله ی نخست با متنی که دارد می شنود یا می بیند، یا به عبارت دیگر، دارد می خواند، می تواند به درکی از موضع و حسّ و حالِ گوینده برسد. البته، بعید نیست که خود گوینده نیز در وصف آن موضع و بیان آن حسّ و حال عاجز بوده باشد. نخستین مفسرِ آن حسّ یا اندیشه ای که گوینده داشته است، بدون تردید خودش بوده است. ناتوانی اش در بیان آن بیش از ناتوانیِ مخاطب در دریافتِ معنی متنی است که او آفریده است، زیرا این متنی که نزد مخاطب است دارای مرزهای محدودتری نسبت به مرزهای آن حسّ و اندیشه ای است که گوینده با این متن اش خواسته است آن ها را مرزبندی کند. دریافتِ معنیِ حرف گوینده برای مخاطب، که مفسر دوم متن اش است، آسان تر از بیان حسّ و اندیشه ی درون آن برای گوینده ای است که با این متن خواسته است آن حسّ و اندیشه را به دیگران منتقل کند، یا دست کم، آن را برای خودش شفاف سازی کند. تمامِ بضاعت اش در هنگام بیانِ آن همین بوده است. مخاطب یا همان مفسر دوم معلوم نیست حتی اگر معنی متن را درست گرفته باشد، توانسته باشد آن حسّ و اندیشه ی گوینده را درست بگیرد. به عنوان مثال، وقتی که سهراب می گوید:آن سوی باغ، دست ما به میوه ی بالا نرسید.با این که درک معنی این جمله برای خواننده آسان است، به همان آسانی گفتن اش برای گوینده، امّا درک حسّ و اندیشه ای که پشت آن بوده است برای مخاطب به همان اندازه ای دشوار است که بیان درست و دقیق آن برای گوینده بوده است., ...ادامه مطلب

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (۶۳) آوار آفتاب: موج نوازشی، ای گرداب-7

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (۶۳) آوار آفتاب: موج نوازشی، ای گرداب-7با ادامه ی شناساییِ کیستی یا چیستیِ «تو» در شعر «آبی، خاکستری، سیاه» از حمید مصدقدر شعر «درآمد»، که پیش درآمدی بر قصیده ی «آبی، خاکستری، سیاه» است، راوی برای خودش، صد در صد بدون حضورِ آن «تو»ی قهرکرده و به احتمال زیاد برای چند صدمین بار رویدادی را تکرار می کند و می گوید که سال ها پیش، از باغچه ی همسایه سیبی را دزدیده و به او داده است. از بدبیاری هر دو تایشان بود که تا این دوستِ همراهش نخستین گاز را به آن سیب زد، باغبان از راه رسید و راوی را دنبال کرد. سیب دندان زده از دستِ دوست اش افتاد و او گویا با قهر گذاشت و رفت. راوی پس از آن ماجرا همچنان اندیشه کنان غرق این پندار است که چرا خانه ی کوچک شان سیب نداشت. «خانه ی کوچک» به تنهایی نشانه ی فقر نیست، امّا راوی در قصیده اش حرف هایی می زند و نشانه هایی می گذارد که آشکار می کند که به زعمِ او، اگر فقیر نبودند و خانه شان بزرگتر بود و درخت سیب هم داشت، این دوست یا عشق اش را از دست نمی داد.راوی این جدایی شان را به وجود فاصله ها، و این فاصله ها را نتیجه ی تفاوت بین داشتن و نداشتن و نیز توجه به مال و دارایی، می بیند. آرزوی او، که با یکی شدن با «تو» و با «همه»، عملی می شود، همان است که در خیال خود از زبان گمشده اش بیان می کند:زندگی رؤیا نیستزندگی زیبایی ستمی توانبر درخت تهی از بار، زدن پیوندیمی توان در دل این مزرعه ی خشک و تهیبذریریختمی تواناز میان فاصله ها را برداشتاین «درختِ تهی از بار» می تواند جای آن «درخت، سیبِ نداشته»شان را بگیرد و آن دو را دوباره به هم برساند. البته آرزوی او فراتر از کامیابی فردی یا دو نفری شان است؛ او می گوید:از کجا که من و توش, ...ادامه مطلب

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (۶۳) آوار آفتاب: موج نوازشی، ای گرداب-8

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (۶۳) آوار آفتاب: موج نوازشی، ای گرداب-8با ادامه ی شناساییِ کیستی یا چیستیِ «تو» در شعر «آبی، خاکستری، سیاه» از حمید مصدقیکی از کارهای بسیار مهمی که بعضی ها در مطالعه ی متون ادبی و هنری، مخصوصاً در مورد شعر، یا فراموش می کنند که انجام دهند یا حوصله ی انجام اش را ندارند «چندبارخوانی» است. این گونه متن ها را بایستی چند بار و هر بار با دقتی بیشتر دید و شنید و خواند. ساخت و پرداختِ چنین متن هایی، اگر خوش ساخت و پرداخت باشند، چنان است که خودشان جزئیاتِ خودشان را تعریف و در نهایت خود را تکمیل می کنند. کسی که متن را چندین بار می خواند و مدام در آن عقب و جلو می رود تا نکاتِ مجهول یا مشکوک یا مغفول را برای خودش حل کند، گاهی اصلاً نیازی به این نمی بیند که به بافت Cخود رجوع کند یا حتی با مراجعه به منابع دیگر این بافت را گسترش دهد تا دریابد که هر بخشی از متنِ مورد مطالعه اش در رابطه با بخش های دیگر یا کلِّ متن چه معنی ای دارد. روشن است که دکتر کورش صفوی در مثالی که در زیر از او می خوانیم توانایی هایی را که «چندبار خوانی» به خواننده ی متون ادبی و هنری می بخشد در نظر نگرفته است. او تصور می کند که برخوردِ مخاطبِ این آثار مانند مشاهده ی آنی رهگذری است که تنها یک بار و به طور ناگهانی و اتفاقی فرصت داشته است رویدادی را در مسیرش ببیند. هر چند، بعید نیست که مشاهده کننده ی دقیق بتواند همان یک مشاهده را هم به طور درست چندین بار در ذهن اش مرور کند. دکتر صفوی نوشته است:فیلم سینمایی ای را در نظر بگیرید که قرار است ماجرای کشته شدن رییس یک قبیله را به دست سربازان قبیله ی دیگری نشان دهد. فرض کنید، در این قبیله «کشته شدن» به «افتادن نارگیل از درخت» تشبیه می , ...ادامه مطلب

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (64) آوار آفتاب: بیراهه ای در آفتاب-1

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (64) آوار آفتاب: بیراهه ای در آفتاب-1بیراهه ای در آفتابای کرانه ی ما! خنده ی گلی در خواب، دست پارو زن ما را بسته است.در پی صیحی بی خورشیدیم،با هجوم گل ها چه کنیم؟جویای شبانه ی نابیم، با شبیخون روزن ها چه کنیم؟آن سوی باغ، دست ما به میوه ی بالا نرسید.وزیدیم، و دریچه به آیینه گشود.به درون شدیم، و شبستان ما را نشناخت.به خاک افتادیم، و چهره ی «ما» نقش «او» به زمین نهاد.تاریکی محراب، آکنده ی ماست.سقف از ما لبریز، دیوار از ما، ایوان از ما.از لبخند، تا سردی سنگ: خاموشی غم.از کودکی ما، تا این نسیم: شکوفه-باران فریب.برگردیم، که میان ما و گلبرگ، گرداب شکفتن است.موج برون به صخره ی ما نمی رسد.ما جدا افتاده ایم، و ستاره ی همدردی از شب هستی سر می زند.ما می رویم، و آیا در پی ما، یادی از درها خواهد گذشت؟ما می گذریم، و آیا غمی بر جای ما، در سایه ها خواهد نشست؟برویم از سایه ی نی، شاید جایی، ساقه ی آخرین، گل برتر را در سبد ما افکند.حرف های سهراب جوان اغلب، حتی هنگامی که مانند حرف های این شعر از «ما» می گوید یا به جای «ما» سخن می گوید، خیلی گُنگ است، زیرا انگار دارد با خودش حرف می زند. آن سهرابی که بعدها لحنِ پیامبرانه می گیرد، چه هنگامی که با حسِّ درونیِ «ما» و چه هنگامی که به نمایندگی از همگان یا خدایانامر و نهی می کند و باید و نباید می آورد، حرف های ساده و حرف های کنایی و استعاری اش مفهوم است- مانند آن پیامی که در راه دارد یا آیه هایی که در «سوره ی تماشا» می خواند. همه شان مثل یک تکه چمن روشن است. ادعای او این است و من تنها کسی نیستم که این ادعای او را در مورد بسیاری از شعرهای بعدی اش پذیرفته ام.آن پیامبری سخن اش تأثیرگذار است که بتواند ساده و به, ...ادامه مطلب

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (62) آوار آفتاب: ... -2

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (62) آوار آفتاب: ... -2شعر «...» با سکوت آغاز می شود، ولی ادامه اش حرف است و ظاهراً با سکوت به پایان می رسد:...رؤیازدگی شکست: پهنه به سایه فرو بود.زمان پرپر می شد.از باغ دیرین، عطری به چشم تو می نشست.کنار مکان بودیم. شبنم دیگر سپیده همی بارید.کاسه ی فضا شکست. در سایه ـــ باران گریستم، و از چشمه ی غم برآمدم.آلایش روانم رفته بود. جهان دیگر شده بود.در شادی لرزیدم، و آن سو را به درودی لرزاندم.لبخند در سایه روان بود. آتش سایه ها در من گرفت: گرداب آتش شدم.فرجامی خوش بود: اندیشه نبود.خورشید را ریشه کن دیدم.و دروگر نور را، در تبی شیرین، با لبی فروبسته ستودم.شاید برای مقابله به مثل با شاعری که شعرش با سکوت شروع می شود بهترین چاره سکوت باشد، اما در این سکوتِ سهراب جوان تناقضی وجود دارد که نیازمند شرح است، البته شرحی که بایستی عاری از تناقض باشد. البته بعید نیست شرح دیگران مخالف و ضدِّ این شرح باشد. این شعر با «...» آغاز شده است و مناسب ترین توضیح و توجیه اش در خودِ شعر در این جملات و تصاویر پایانی اش است:خورشید را ریشه کن دیدم.و دروگر نور را، در تبی شیرین، با لبی فروبسته ستودم.«لب فرو بستن» یعنی «سکوت کردن»، اما پیش از این سکوت، راوی ادعایی می کند که نتیجه اش سکونی از گونه ای دیگر است. او در شرحِ وضعیتی که در آن است خیلی کوتاه می گوید:فرجامی خوش بود: اندیشه نبود.هرگز نمی شود حالتِ «نبودِ اندیشه» را ثابت کرد، زیرا برای اثبات همین نیز به وجود و دخالتِ اندیشه نیاز است. (خودِ این حرفِ درستِ سهراب که می گوید «دهان گلخانه ی فکر است» بهترین گواه ماست، زیرا اگر فکری در کار نباشد، حرفی و شعری در کار نخواهد بود.) همین «...»، حتی کاغذِ سفیدِی که بد, ...ادامه مطلب

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (62) آوار آفتاب: ... -1

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (62) آوار آفتاب: ... -1این شعر سهراب، با آن سه نقطه ای که به جای نام یا به عنوان نام در آغازش گذاشته است، مثلاً بی نام است! اما این بی نامی آن چنان معنی دار نیست که به پای «شعرِ بی نام» خسرو گلسرخی برسد. بی نامیِ شعر گلسرخی به معنی شعرش افزوده است، در صورتی که این ابهامی که در نامِ شعرِ سهراب هست کاری کرده است که شعرش بی معنی تر به نظر برسد. نه برای این که نمی شود معنی اش را حدس زد یا پیدا کرد، بلکه به این دلیل که اگر خودِ سهراب را به جایی یا چیزی رسانده باشد، خواننده ی شعرش را نمی تواند به چیزی شبیه به همان چیز یا به جایی دست کم نزدیک همانجا برساند. خسرو گلسرخی در شعری که عنوانش «شعر بی نام» است از کسی سخن می گوید که در راه عقیده و مردم و کشورش تیرباران شده است. این شخصِ بی نام همان شعرِ مجسمی است که نامی ندارد و در پایان از او با نامِ «پرچم ایران» و با نامِ هر چه که در ایران مانند «خزر» پس از فداکاریِ او زنده مانده است یاد می شود. گلسرخی در وصفِ او، طوری که گویا خودِ او را با نامِ «شعر بی نام» مورد خطاب قرار داده است، می گوید:شعر بی نامبرسینه ات نشست زخم عمیق و کاری دشمنامّاای سرو ایستاده نیفتادیاین رسم توست که ایستاده بمیری...در تو ترانه های خنجر و خون،در تو پرندگان مهاجردر تو سرود فتحاین گونه چشم های تو روشن هرگز نبوده است...با خون تومیدان توپخانهدر خشم خلق بیدار می شود...مردمزان سوی توپخانه،بدین سوی سرریز می کنندنان و گرسنگی به تساوی تقسیم می شودای سرو ایستادهاین مرگ توست که می سازد...دشمن دیوار می کشداین عابران خوب و ستم بَرنام تو رااین عابران ژنده نمی دانندو این دریغ , ...ادامه مطلب

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (61) آوار آفتاب: نزدیک آی-5

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (61) آوار آفتاب: نزدیک آی-5راوی به آن طرفی که فعلاً با او نیست و از او دور است می گوید:به سرچشمه ی «ناب»هایم بردی، نگین آرامش گم کردم، و گریه سر دادم.با این که واژه ی «ناب» در این متن برای توصیف آن «سرچشمه» برجسته و نشاندار و خاص شده است، تنها به اندازه ی تأکید روی ناب بودنش بایستی به آن اهمیت داد، حتی اگر بتوان از زندگینامه یا سخنانِ سهراب در متن های دیگر چیزی پیدا کرد که آن را خاص تر و معنی دارتر کند.اگر یکی باشد و دیگری را به «سرچشمه ی ناب ها» ببرد و او «نگین آرامش»اش را از دست بدهد، اگر آن چشمه واقعاً «ناب» بوده باشد، پس نبایستی به هیچ کدام خرده ای گرفت. امّا اگر این سرچشمه ی به ظاهر «ناب» خشک و بی آب درآمد، آنگاه بایستی فریب دهنده را به زبانی و فریب خورده را نیز به برهانی سرزنش کرد.فعلاً همین را می دانیم که گوینده از گم کردنِ آرامش اش اندوهگین و گریان است. پس آن اندوهی که گوینده دارد و می خواهد چیده شود، از وقتی به جان او افتاده است که نگین آرامش را از دست داده است. یقیناً این که کسی دیگری را به سرچشمه ببرد خوب است، به شرط این که او را تشنه نگذارد و درمانده برنگرداند. گریه ی گوینده نشان می دهد که یا سرچشمه ای در کار نبوده و یا اگر بوده اصلاً «ناب» نبوده و آبی نداشته است.این هذیان گویی های گوینده که از اینجا به بعد، تا چند جمله، بیشتر می شود، شاید از همان ناآرامی اش باشد. می گوید:فرسوده ی راهم، چادری کو میان شعله ای و باد، دور از همهمه ی خوابستان؟این نوع مصرع بندی، با یکی کردن و در پی هم آوردنِ عباراتِ نصفه و نیمه، به برجسته سازی حسِّ پریشانی و ناآرامی ای که راوی در این وضعیت دارد کمک می کند. او از افعالِ گذشته دوباره به بی, ...ادامه مطلب

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (61) آوار آفتاب: نزدیک آی-6

  • اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (61) آوار آفتاب: نزدیک آی-6بخش پیشین را با بحثی درباره ی موضوع مبهم گویی به پایان رسانده بودم و این بخش را می خواهم با همان موضوع آغاز کنم، البته مطمئن باشید که آن را بدون ابهام ختم به خیر می کنم!ایرادِ مبهم گویی در موردِ هر کاری در این است که معلوم نمی شود که تکلیف کار سرانجام به کجا کشیده شده یا به کجا خواهد کشید. به عنوان مثال، اصلاً معلوم نمی شود که اگر راوی در «نزدیک آی» به خواسته ی خودش سراسر «من» بشود، نتیجه اش چه می شود. گیریم به آرامشِ گم کرده اش برسد، بعدش چه؟ پیش از این، همان کسی که راوی حالا از او می خواهد نزدیک بیاید، او را به سرچشمه ی «ناب»ها برده بود و باعث شده بود که نگین آرامش اش را گم کند و گریه سر بدهد؛ حالا اگر بیاید و مقدمات و موجباتِ این را که او سراسر «من» بشود فراهم بکند، چه اتفاق دیگری قرار است برای او بیفتد؟ تَهِ این به ظاهر «طلبِ عرفانی» چیست؟راوی به مخاطب اش می گوید:صدا بزن، تا هستی بپاخیزد، گل رنگ بازد، پرنده هوای فراموشی کند.این حرف ها، هر کدام به تنهایی، با ذهنیتی که هر خواننده ای از واژه ها و تعابیر مشابه شان دارد، مانند شعاری است از پیش تعریف شده. ظاهراً معنی شان برای خواننده ها معلوم است، ولی بعید می دانم اگر از خیلی هایشان پرسیده شود که، هستی چطور بپاخاسته می شود و اگر هم همان طور که به میل آنهاست بپاخاسته شود، آخرش چه می شود، پاسخی که به درد درک کلِّ شعر بخورد از زبان شان جاری شود. شاید اگر به خودِ سهراب جوان هم گفته می شد که، گل اگر رنگ ببازد و پرنده هوای فراموشی بکند، کار راوی به کجا کشیده می شود، پاسخ می داد که این حرف ها همه ناشی از حس هایی است که نمی توان توجیه شان کرد و توضیح شان داد. ظا, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها