اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (65) آوار آفتاب: خوابی در هیاهو-2

ساخت وبلاگ

‍‍اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (65) آوار آفتاب: خوابی در هیاهو-2

نخستین پرسشی که با عنوانِ «خوابی در هیاهو» به ذهن می آید این است که این خواب چه خوابی و این هیاهو چه هیاهویی است. ادامه ی این شعر بایستی از پس پاسخ به این پرسش و نیز پرسش های دیگری که با پیشروی در متن پیش می آید بربیاید.

چون این شعر با جمله ی «آبی بلند را می اندیشم، و هیاهوی سبز پایین را» آغاز شده است مشخص است که گوینده یا راویِ اوّل شخص دارد ماجرای این «خوابی در هیاهو» را شرح می دهد. این که او دارد می اندیشد نشان می دهد که دست کم سرِ این ماجرا خیلی ذهنی است. البته «اندیشه» به معنای «ترس» نیز هست. به عنوان نمونه در این بیت حافظ که می گوید: اندیشه از محیط فنا نیست هر که را/ بر نقطه ی دهان تو باشد مدارِ عمر، ناندیشه» یعنی «ترس».

کسی که می گوید «آبی بلند»، یعنی آسمان، و «هیاهوی سبز» را که با توجه به ادامه ی شعر احتمالاً «نی زاری سبز» است می می اندیشد، منظورش این است که از این دو می ترسد. آیا او در این هیاهو از این اندیشه ها به خواب پناه می برد؟ یا واقعاً خودِ اندیشیدن به این «اندیشه ها» را بایستی آن خوابی شمرد که در این شعر مطرح کرده است؟ شاید او فارغ از این اندیشه ها سرانجام خوابی آرام بخش می رسد.

او در جملاتِ پایانی اش می گوید:

به نی ها تن می ساییم، و به لالایی سبزشان، گهواره ی روان را نوسان می دهیم.

آبی بلند، خلوت ما را می آراید.

اگر در این گهواره قرار است «روان» آرام بگیرد، پس این خواب نیز خوابی برای روان های گوینده و همراهش است نه برای جسم هایشان. او پیش از این که به این گهواره برسد گفته بود:

ترسان از سایه ی خویش، به نی زار آمده ام.

تهی بالا می ترساند، و خنجر برگ ها به روان فرو می رود.

ترس از «خنجر برگ ها» یا همان برگ های خنجر-مانند این نی ها برای این نیست که دست و پای او را زخمی می کند. او می گوید که این خنجرها به روان فرو می رود. آدمی که از سایه ی خودش می ترسد، در واقع، از خودش یا از چیزی در درون خودش می ترسد. این که از سایه ی خودش می ترسد و تهی بالا نیز او را می ترساند، معنی اش این است که «تهی بالا» جوری در او نفوذ کرده است که از هر چیزی، از جمله از سایه ی خودش، می ترسد. شاید این اندیشه که آن بالا بالاها هیچ چیزی و هیچ کسی نیست و تهی است باعث شده است که احساس کند که تنهاست و بترسد. امّا، ترس از چه چیزی و از چه کسی، و مهم تر از همه، چرا؟

آیا او چون می ترسید به نی زار آمد تا پناه بگیرد؟ یا ناچار بود که از این نی زار که خودش و مرحله ی گذر از آن ترسناک است بگذرد؟ او از چه می ترسد؟ او می گوید:

دشمنی کو، تا مرا از من برکند؟

ما معمولاً از دشمن یا کسی که رفتارش دشمنانه است و او را می شناسیم می ترسیم، اما کسی که در پیِ دشمنی می گردد تا او را، به قول این گوینده، از خودش برکند، دشمنی توانمندتر از خودش نمی شناسد که بیاید و او را از شرّش برهاند. این دشمن کیست یا چیست که در وجودش جا گرفته و به نظر نمی رسد که بدون دردسر جا خالی کند؟ از حرف های بعدیِ گوینده می شود فهمید که این دشمنِ نیرومندی که از درون آزارش می دهد چیست. او می گوید:

نفرین به زیست: تپش کور.

دچار بودن گشتم، و شبیخونی بود. نفرین!

عبارتِ «نفرین به زیست» به خودی خود نشان نمی دهد که او از چه چیزِ «زندگی» یا «هستی» در رنج است، اما عبارتِ «تپش کور» مشخص می کند که او از چیزی که حالا بخشی از زندگی اش یا ویژگی جدانشدنیِ آن شده است ناراحت است. چیزی یا کسی آمده است و قلب او را بی آن که اختیارش با خودش باشد به تپش درآورده و او را دچار «بودن» کرده است. یعنی کاری کرده است که این زندگی یا بودن برایش مهم شده است. ورودِ آن شخص یا چیز، چه به اندیشه اش و چه در کنارش، به شبیخونی می ماند که برایش قابل پیش بینی نبود. (سهراب همین تصویر را بعدها در «به باغ همسفران» به کار گرفت و گفت: و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد./ و خاصیّت عشق این است. این را نگفتم که شما را خیلی زودتر به این نتیجه برسانم که آن چیزی که در ماجرای «خوابی در هیاهو» او را دچار بودن کرده «عشق» است، بلکه این را گفتم تا وسوسه تان کنم که بروید سراغ آن شعر و ببینید که در آنجا از چه می ترسید و به چه کسی می گفت: بیا تا نترسم...)

ادامه دارد

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 51 تاريخ : سه شنبه 11 مهر 1402 ساعت: 0:22