اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(28) زندگی خواب ها: پاداش

ساخت وبلاگ

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(28) زندگی خواب ها: پاداش

 

در شعر «پاداش» به ظاهر خبری از خواب نیست، ولی راوی اعتراف می کند که در بیابان گرفتار سراب شده است. چون سراب را در شب نمی توان دید، بنابراین، از شب نیز به عنوان پوشش دهنده ی کل ماجرا اثری نیست؛ در عوض، شب فقط بخشی و در اصل مانعی سر راه این رهگذر مشتاق بوده است. البته او پس از این که با رنج و اشتیاق به آنچه که می خواست رسید، پیش خود اعتراف و بر علیه مقصود خود  اعتراض می کند که عاقبت و در واقع عقوبت اش چیزی جز زهر دوزخی نبوده است. محبوب او سرانجام «گیاه تلخ افسونی» از آب درآمده است. او نمی گوید که تصورِ آغازین اش از این محبوبِ مطلوب چه بوده است. او از همان عنوانِ شعر، با طعنه سخن می گوید:

پاداش

 

گیاه تلخ افسونی!

شوکران بنفش خورشید را

در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم

و در آیینه ی نفس کشنده ی سراب

تصویر تو را در هر گام زنده تر یافتم.

در چشمانم چه تابش ها که نریخت!

و در رگ هایم چه عطش ها که نشکفت!

آمدم تا تو را بویم،

و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی

به پاس این همه راهی که آمدم.

 

 

غبار نیلی شب ها راهم می گرفت

و غریو ریگ روان خوابم می ربود.

چه رؤیاها که پاره نشد!

و چه نزدیک ها که دور نرفت!

و من بر رشته ی صدایی ره سپردم

که پایانش در تو بود.

آمدم تا تو را بویم،

و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی

به پاس این همه راهی که آمدم.

 

یار من آن سوی بیابان هاست.

یادگارش در آغاز سفر همراهم بود.

هنگامی که چشمش بر نخستین پرده ی بنفش نیمروز افتاد

از وحشت غبار شد

و من تنها شدم.

چشمک افق ها چه فریب ها که به نگاهم نیاویخت!

و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد!

آمدم تا تو را بویم،

و تو: گیاه تلخ افسونی!

به پاس این همه راهی که آمدم

زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی،

به پاس این همه راهی که آمدم.

 

مفهومِ کلّیِ این شعر برای اکثرِ خوانندگان کم و بیش مشابه و نزدیک به خلاصه ی ذیل است:

 

راوی با اشتیاق و از خودگذشتگی در پیِ چیزی بوده است که در غایت برای او مشخص شد که «گیاهِ تلخِ افسونی» است. او با طعنه، پاداشِ رنجِ خود را برای رسیدن به مقصودش «زهر دوزخی» می نامد.

 

فکر نمی کنم اکثریتِ خوانندگانِ این شعر با این مفهومِ کلّی و خلاصه ی ماجرایی که شاعر به تصویر کشیده است مشکلی داشته باشند. مشکل کم کم و هنگامی آشکارتر و بیشتر می شود که آنها برداشت شان را در موردِ جزئیات این متن بیان می کنند. حتّی در تأویل متن بر اساس مفهوم کلّی اش خیلی ها تفاهم خواهند داشت. مثلاً اگر کسی بخواهد خواسته ی راوی  را به کهن الگوی مدینه ی فاضله و اتوپیا ربط بدهد، با مخالفت چندانی از سوی مخاطبان روبرو نخواهد شد. حتی اگر بخواهد به واژه ی دوزخ بند کند و به ماجرای هبوط انسان که قرار بود بهشتی و اشرف مخلوقات باشد اشاره کند، بهانه ی خوبی دم دست دارد تا چنانچه مخالفی پیدا شد، برایش دلیلی اقامه کند.

با این مقدمه می خواهم عرض کنم که انتظار ندارم همه با برداشت های من در مورد جزئیاتِ این شعر موافق باشند، هر چند انتظار دارم که به رابطه ی بین این جزئیات و مفهومِ کلّی شعر در این برداشت ها توجه کنند. همچنین، توقع دارم که اگر کسی این برداشت ها را نمی پذیرد، برداشت های خودش را از جزئیاتِ مورد بحث، همراه با تبیینِ رابطه شان با کلّ شعر، شرح دهد. خیلی ها عادت دارند که فقط در مخالفت با برداشت های این و آن نق بزنند و ایراد بگیرند. البته، «نق زدن» به جای «نقدِ درست» را نباید با «ندانستن» برابر دانست. به نظر من خیلی ها چیزهای زیادی بلدند ولی از تنبلی یا از بخل نم پس نمی دهند. حتی معلم های خوب هم گاهی بخیل می شوند. منتقدهای حرفه ای و به اصطلاح تئوریسین و متخصصین نظریه های ادبی هم اگر پولکی باشند ترجیح می دهند هم برای خودشان و هم برای آموزشِ دانش شان کلاس بگذارند و در پیِ «هیاهوی بسیارِ برای هیچ» نیستند. برای من که خودِ پول و شهرت را همان «هیچ» می دانم، هر هیاهویی برای درک بهترِ هر متنی می تواند کمکِ بزرگی باشد برای شناختِ متنِ هستی که «همه چیز» است و با درک آن می توان  به درکی از نقش و معنای انسان که واژه ی مهمی در آن است رسید. بدونِ شک، سهراب هم با متنِ این شعر خواسته است شناختِ خود از بخشی از این متنِ کوچک، یعنی انسان، را در متنِ بزرگِ هستی بروز بدهد. مهم ترین مانع برای درکِ هستی خودِ انسان است که چون بخشی از این متنِ گسترده است، نمی تواند بدونِ درکِ خودش راهی به شناختِ آن پیدا کند. هر چه خود را بدتر یا ناقص تر بشناسد، شناخت اش از هستی نیز بد و ناقص خواهد بود. هر شناختی از هستی، آلوده به شناختی خواهد بود که انسان از خودش دارد. اصرار به شناخت اسرارِ هستی، سهراب جوان را به اندیشه ای رسانده و به روزی نشانده که در شعر «پاداش» می بینیم. دیدِ خیلی ها نسبت به هستی، این دیدی نیست که سهراب در این شعر دوران جوانی اش از آن داشته است، چنانچه دیدِ خودِ سهراب از هستی بعدها به گواه اشعار بعدی اش خیلی فرق کرده بود..

در شعرِ «پاداش»، راوی چیزی را که در پی اش بود و به گونه ای هستی اش شده بود، پس از این که دریافت دوزخی است «گیاه تلخ افسونی» نامید. مهم این است که دریابیم، او پیش از این آن را چه فرض کرده بود و چه می نامید.

 

می توان حدس زد که یا این «گیاه تلخ افسونی» خودش خودش را در خیالِ راوی «گیاه شیرین صادق» نشان داده بود، یا این که خودِ راوی چنین تصویری را از آن در خیالش پرورانده بود. گاهی دین و آیینی جوری خودش را به مخاطبانش معرفی می کند که آنان خیال برشان می دارد که دنیا و آخرت شان بهشتی است. گاهی نیز خودِ مخاطبان با بدفهمی شان از دین و آیین شان از آن توقعاتِ بیجا دارند. به هر حال، این راوی می گوید که گرمای خورشید را برای دستیابیِ به چیزی که فکر نمی کرد بدتر از گرمای خورشید و دوزخی باشد به جان خرید. او نورِ خورشید را «شوکران بنفش خورشید» می نامد. شاید سهراب با نیمه نگاهی به «اشعه ی ماوراء بنفش» و تأثیرِ منفی آن بر زندگی انسان چنین تصویری را از خورشید ترسیم کرده است. ادامه ی شعر نشان می دهد که همین نور است که در بیابان او را می آزارد و هر دم او را به مرگ نزدیک تر می کند. در واقع، هر چه او به آن گیاه نزدیک تر می شود و آن را زنده تر می یابد، متوجه می شود که از زندگی خودش دارد کاسته می شود. او لحظه به لحظه از آنچه که واقعاً بود و داشت، دورتر شده است تا به آن گیاه برسد. سرانجام درمی یابد که بیابان و خورشید و آن مقصودی که در پی اش بوده است دست به دست هم داده اند و شیرینیِ زندگی اش را گرفته و آن را با تلخی آمیخته اند.

دقیقاً نمی توان فهمید که چرا رنگِ «شوکرانِ خورشید» برای سهراب بنفش است. رجوع به تحقیقات و مطالبی که در موردِ روانشناسی رنگ ها انجام داده اند و نوشته اند، کمکی به دقّت ما نمی کند، هر چند می دانیم سهراب بنا به رشته اش شناختِ خوبی از رنگ ها و معانی و تأثیرشان داشته است. با وجود این، به نظر من بهتر است از خودِ این متن به معنی و نقشِ این رنگ در این روایت برسیم. شاید راوی رنگِ شوکرانِ خورشید را بنفش می بیند زیرا آن گلی را که در پی اش است بنفش است. البته رنگِ گلِ خودِ گیاه شوکران بنفش نیست. نمی دانم زهری که از آن می گیرند چه رنگی است. با این که کمی در این باره جستجو و مطالعه کرده ام به نتیجه ای که به دردِ این متن و این بحث بخورد نرسیده ام. با توجه به متن و مضمونِ این شعر،  چنین به نظر می رسد که رنگِ آسمانِ آبی با گرمای شدید و سوزانش برای راوی به بنفش می زند. شاید این رنگ برای او در این بیابان یادآور اشعه ی مضرّ ماواراء بنفش یا گلهای بنفشِ گیاهانی مانند ادریسی یا تاج الملوک باشد که زیبا و نیز سمّی اند. رنگِ سپید جام هم شاید نشان فریبندگی اش باشد. موضوع این است که راوی نمی گوید که آنچه را که پیش از این می دیده چه بوده و به چه رنگی بوده است. او پس از ناکامی اش متوجه شده که مثلاً آن چیزی را که شهد می پنداشته زهر بوده است. پس، مشخصاً آن چیزی را که حالا سراب می نامد، در آن زمانی که داشت وسوسه اش می کرد سراب نمی دید. برایش عین واقعیت بود، به همین دلیل است که آن را حالا «آیینه ی نفس کشنده» توصیف می کند. این سراب چنان واقعی و حقیقی می نمود که مطلوب خود را هم در آن «در هر گام زنده تر» می یافت. وقتی که می گوید «در چشمانم چه تابش ها که نریخت»، نشان می دهد که نوری که با آن می دید، از همان سراب و فریبی بود که چشمانش را خیره کرده بود. خودِ آن چیز درخششی نداشت. چشم های او آن را درخشان می دید. حتی وقتی که می گوید «در رگ هایم چه عطش ها که نشکفت» نشان می دهد که حالا می فهمد که آن زندگی و شکوفایی به هیچ وجه در آن به اصطلاح گیاه و گل نبود. در حقیقت، این خودش بود که چنان وسوسه شده بود که آن را زندگی و زندگی بخش و باز و شکوفا می دید. عطشِ او آن را این گونه نشان می داد. این سراب را خودش برای دلخوشی اش ایجاد کرده بود. خودش هم آن را باور کرده و بخشی از آن شده بود. شاید وقتی سرانجام از آن جدا شد و بیرون آمد، توانست تصویر اصلی اش را از زاویه ای دیگر ببیند. به قولِ خودش، وقتی آن را بویید فهمید که این آن چیزی نبوده که در فکرش بوده است. او «شهد بهشتی» می خواست، در عوض «زهر دوزخی» نصیبش شد.

در بند دوم، راوی می گوید که برای رسیدن به او چه سختی هایی را تحمل کرد. شب ها به سختی می توانست راهش را ادامه بدهد، چون تاریکی مثل غباری بود که چشمانش را می بست. نه می توانست راست راه برود و نه می توانست درست بخوابد زیرا «غریو ریگ روان» خواب را از او گرفته بود. «چه رؤیاها که پاره نشد» ظاهراً نشان می داد که گاهی چرت می زد و یکباره از خواب می پرید، ولی می تواند کنایه از این باشد که آنچه که شد همانی نبود که او فکرش را می کرد. با گفتنِ «من بر رشته صدایی ره سپردم که پایانش در تو بود» می خواهد بگوید در تاریکیِ شب که چیزی را نمی دید تا با آن راهش را پیدا کند، رشته صدایی را دنبال می کرد که می دانست او را به خواسته اش برساند. احتمالاً این صدا مانند الهام و ندایی درونی از همان ابتدا همراهش بوده است، حالا در تاریکی نقش اش برجسته تر شده است. او در پایانِ این بند نیز اعتراف می کند که چیزی عایدش شد، خلافِ آن چیزی که به او نمایانده شده بود.

در بند سوم راوی از یادگاری می گوید که به دیارش تعلق داشت و در آغاز سفر همراهش بود ولی به محض مشاهده ی «پرده ی بنفش نیمروز از وحشت غبار شد» و او را تنها گذاشت. به نظر می رسد که این یادگار خودش و آن خودی بود که به آن دیار تعلق داشت. او آن شخصیتی را که به آن دیار وابسته بود، پشت سر گذاشت و از دست داد و تنها شد. با مشاهده ی نمای فریبنده ی مقصد جدیدش او چشم از آنجا برداشت و راهی غربت شد و به گفته ی خودش «تنها شد». کسی که خودش و گذشته اش را رها کند، تنها می شود. او با کنایه به خودش نیز طعنه می زند. او اعتراف می کند که نزدیک بود فریب چشمک افق ها را بخورد. البته او به جای «خوردن» برای فریب فعل «آویختن» را به کار برده است که گویاتر است زیرا تأکید می کند که آن چشمک ها همچون وزنه ای سنگین به نگاهش آویخته شده بود که به سختی می توانست چشم برگرداند و چیز دیگری را ببیند. ولی او برای رسیدن به محبوبش فریبِ آنها را نخورد. غیر از «چشمک افق ها» او ممکن بود فریبِ «انگشت شهاب ها» را نیز بخورد و به بیراهه ها کشیده شود. اما او برای این که محبوب خود را ببوید فقط راهی را که به او ختم می شد در نظر داشت و پی گرفت. اما، او با ترجیع بند تکراری اش با طعنه و کنایه تأکید می کند که با تمام زرنگی اش، در حقیقت، فریبِ خودش و آن کسی را خورده بود که این همه راه را برای یافتن اش طی کرده بود. پاداشِ این همه رنج و فداکاری و گذشت چیزی جز «زهر دوزخی» نبود که نفس و زندگی اش را تلخ کرد.  

 

ادامه دارد

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 115 تاريخ : شنبه 27 بهمن 1397 ساعت: 12:11