یک شعر و یک نکته(57)

ساخت وبلاگ

یک شعر و یک نکته(57)

 

در حکایتِ ذیل از سنایی نکته ای است که از نظر سیاسی بدآموزی دارد، ولی برای ادبیاتی ها خیلی آموزنده است. با کمی دقت هر دو جنبه اش برایتان روشن می شود:

 

کرد روزی عُمَر به رهگذری

سوی جوقی ز کودکان نظری

همه مشغول گشته در بازی

کرده هریک همی سرافرازی

هریکی از پس مصارعتی

بنمودی ز خود مسارعتی

برکشیده برای خطّ و ادب

جامه از سر برون به رسم عرب

چون عُمَر سوی کودکان نگرید

حشمتش پردهٔ طرب بدرید

کودکان زو گریختند به تفت

جز که عبدالله زُبیر نرفت

گفت عُمَّر ز پیش من به چه فن

تو بنگریختی، بگفتا من

چه گریزم ز پیشت ای مُکرم

نه تو بیدادگر نه من مُجرم

نزد آنکس که دید جوهر خود

چه قبول و چه رد، چه نیک و چه بد

میر چون جفت دین و داد بود

خلق را دل ز عدل شاد بود

ور بود رای او سوی بیداد

مُلکِ خود داد سر به سر بر باد

نیک باشی ز دردِسر رستی

ور بَدی جمله عهد بشکستی

چون گرفتی ز عدل توشهٔ خویش

مرکب تو بود دو منزل پیش

آنچنان شو به حیرت آبادش

که دگر یاد ناید از یادش

 

شاید در این حکایت، سنایی با گونه ای امپرسیونیسم و تمرکزِ نور، آن هم درست روی بخشِ آموزنده اش، قصد دارد خواننده را به همان نتیجه ای برساند که مد نظرش است. روشن است که او می خواهد بگوید که عُمَر چنان خلیفه ی عادلی بود که دلیلی نداشت که عبدالله زُبیرِ خلاف ناکرده از حشمت و جاه او بترسد و بگریزد. صحبت از عدلِ عُمَر از نظر تاریخی و سیاسی ایرادی ندارد، در متونِ متفاوتی حکایاتی از آن نقل و شرح شده است، ولی در این حکایت از نظرِ ادبی و منطقی ایرادی وجود دارد که با منظورِ نظرِ سنایی جور درنمی آید، و در ضمن، تاریخ و سیاست را هم زیر سؤال می برد. آن بخشی را که سنایی فکر می کند، مانندِ صحنه ی نمایش های امروزی، نور رویش نیست و آنقدر تاریک است که کسی نمی بیند، مربوط می شود به فرارِ آن کودکانِ دیگر. متأسفانه، در زمانِ سنایی، آن تکنیکی که بتواند بخشی را چنان برجسته کند که بخش دیگر اصلاً به چشم نیاید هنوز خوب پخته نشده بود، البته بخت با سنایی ها یار بود که هنوز دقتِ خوانش واردِ بحثِ نقد نشده بود. امروز است که می شود پرسید: چرا آن کودکانِ دیگر مثلِ عبدالله زُبیر فکر نکردند و عمل نکردند؟ آنها هم مجرم نبودند. در این حکایت، حرفی هم از خشونت رفتاری و گفتاریِ عُمَر زده نشده است. حتی چیزی در چهره اش نیست که کودکان را بترساند. حشمت داشتن هم که گناه نیست. پس، چرا بقیه فرار کردند؟ جالب اینجاست که سنایی خودش خلیفه را جوری نشان می دهد که از باقی ماندنِ آن یک نفر بیشتر تعجب کرده است تا فرارِ دیگران. او نمی پرسد که چرا دیگران فرار کرده اند، بلکه می پرسد تو چرا فرار نکرده ای. فرض کنیم که کودکان داشتند بازی «قایم موشک» می کردند. طبیعی بود که بقیه باید فرار می کردند و جایی برای پنهان شدن پیدا می کردند تا بعد آن یک نفر دنبال شان بگردد. حالا، کاری به این نداشته باشید که هزار و چهار صد سالِ پیش این بازی در میانِ کودکانِ عرب رواج داشته یا نه، ولی حواس تان به این باشد که سنایی جوری خلیفه را نشان داده است انگار انتظار دارد همه از او بدون دلیل بترسند. این بخش تاریک و نقصِ حکایتِ اوست.

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 137 تاريخ : دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت: 21:49