تدبیر و سیاستِ سعدی(3)

ساخت وبلاگ

تدبیر و سیاستِ سعدی(3)

 

حکایتِ سوم سعدی یک حرف هایی برای آقازاده ها دارد؛ بعضی اش خوب است و بعضی نه! حرف های خوب برای خوب هایشان خوب است و برای بدهایشان بد. حرف های بد برای هر دو تایشان بد است. اصولاً، «زاده» داشتن، حتی چند تا چند تا، آن هم برای «شاه»ها، «وزیر»ها، «ارباب»ها، «اشراف»ها و در یک کلام «آقا»ها که دربرگیرنده ی همه ی «ها»های دیگر است آن قدرها عجیب نیست که دست و پاگیر بودنِ خودِ این «زاده»ها برای آن پیشوندهای پشتیبان شان. غریب تر از این گرفتاری این است که عده ای از این ها فکر می کنند که هر چه خودشان و پسوندهایشان می کنند حقّ شان و اجرشان است. معمولاً مفسران بادمجان دورآ قاب چینی دارند که پاسخِ توجیهیِ پرسشِ «چه حقّی؟ و چه اجری؟» را تقدیم مردمِ از نطفه توجیه شده و نمایندگانِ از دَم موجه شان می کنند. از این بزرگان عدّه ای هستند که در کنار ماشین های شاسی بلندشان، شاسی خودشان را کج می کنند و، با فشاری به گردنِ ستبرشان و بی حسّی ترحم برانگیزی به زبانِ دراز و لب و لوچه ی خشک شان، صدای خفیفی ازشان درمی آید، متواضعانه، تا چنین نمایانده باشند که معمولی اند، مثلِ معمولی های دیگر!  بعید نیست با مِن و مِنِ الکنانه ای تلاش کنند خودشان و اجدادشان را رعیت زاده و، حتی اگر جا داشت و راه داد، گدازاده های مستکبرستیز، معرفی کنند. از یک نظر راست می گویند، چون بازار «آقازاده»سازی و «آقازاده»بازی شلوغ تر و ول بشوتر از آنی است که پیش تر از این ها بود. راه برای خیلی ها باز شده است. پیش ترها شاهزادگی و اشراف زادگی طوری نبود که راه برای زاده های دیگران باز و هموار باشد تا خود را نخودِ آشِ آنان کنند. می گفتند: نخود، نخود، هر که به خانه ی خود! باید کسی از خود شجاعتی یا شقاوتی بروز می داد تا به چنین مقامی می رسید. به نمونه ی تاریخی ذیل از تاریخ مسعودی توجه کنید:

چنین آورده اند که فضل وزیر مأمون به مرو عتاب کرد با حسین مُصْعَب پدر طاهر ذوالیمینین و گفت: پسرت طاهر دیگرگونه شد و باد در سر کرد و خویشتن را نمی شناسد.

حسین گفت: ای وزیر، من پیری هستم در این دولت، بنده و فرمان بردار، و دانم که نصیحت و اخلاص من شما را مقرر است، اما پسرم طاهر از من بنده تر و فرمان بردارتر است، و جوابی دارم در باب وی سخت کوتاه اما درشت و دلگیر، اگر دستوری دهی بگویم.

گفت: دادم.

گفت: خدا وزیر را استوار دارد، امیرالمؤمنین او را از فرودست ترین یاران و بندگان خویش به دست گرفت و سینه ی او بشکافت و دلی ضعیف که چون اویی را باشد از آنجا بیرون گرفت و دلی آنجا نهاد که بدان برادرش را- خلیفه یی چون محمد زبیده- بکشت. و با آن دل که داد، آلت و قوت و لشکر داد. امروز چون کارش بدین درجه رسید که پوشیده نیست، می خواهی که تو را گردن نهد و همچنان باشد که اوّل بود؟ به هیچ حال این راست نیاید، مگر او را بدان درجه بری که از اوّل بود. من آنچه دانستم بگفتم و فرمان تو راست.

فضل سهل خاموش گشت چنانکه آن روز سخن نگفت، و از جای بشده بود. و این خبر به مأمون برداشتند. سخت خوش آمدش جواب حسین مصعب و پسندیده، و گفت: مرا این سخن از فتح بغداد خوش تر آمد که پسرش کرد.

و ولایت پوشنگ بدو داد...!

 

ملاحظه فرمودید که نیلِ به مقامِ آقازادگی تنها با میلِ پدر برای پسر میسر نمی شد؛ پسر نیز باید یک چیزی از خود نشان می داد. اما حالا، با یک حکمِ اداری به راحتی بدونِ جهش های ژنتیکی، عده ای به شبکه ی «آقا»یی وصل می شوند. «رئیس»زاده و «استاندار»زاده و «شهردار»زاده و «مدیرکل»زاده، «عضو شورا»زاده، همگی در زیر لوای «آقا زادگی» سر یک سفره می نشینند. فقط جاهایشان، بالای سفره، وسط سفره یا پایین سفره، فرق می کند. قدیم ترها، برای اشراف زاده ها همین عنوان چنان جای افتخار داشت که با ساده زیستی نیز چیزی از شرافت شان کم نمی کرد که هیچ، هر چه ساده تر زندگی می کردند باشرف تر به چشم می آمدند. حالا، باب شده است که بعضی ها سور و سات زندگی اشرافی را دور و بر خود می چینند و بعد برای جلب توجه و ترحمِ مردم حکایت هایی از گدایی ها و دستفروشی ها و گرسنگی ها و تشنگی هایشان نقل می کنند، و جالب است که هر چه بیشتر طول و تفصیل اش می دهند، بی«همان»تر به نظر می رسند.

حدیثِ آقازادگی در حکایتِ ذیل از سعدی، بنا به مقتضای روزگارش، خیلی ملاحظه کارانه است. ملاحظه بفرمایید:

 

ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوبروی، باری پدر به کراهت و استحقار در او نظر می‌کرد، پسر به فراست و استبصار به جای آورد و گفت: ای پدر، کوتاه خردمند به که نادان بلند. نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر. الشاةُ نظیفةٌ و الفیلُ جیفةٌ.

 

اقلُّ جبالِ الارضِ طورٌ و اِنّهُ

لاَعظَمُ عندَ اللهِ قدراً وَ منزلا

آن شنیدی که لاغری دانا

گفت باری به ابلهی فربه

اسب تازی و گر ضعیف بود

همچنان از طویله‌ای خر به

 

پدر بخندید و ارکان دولت بپسندیدند و برادران به جان برنجیدند.

 

تا مرد سخن نگفته باشد

عیب و هنرش نهفته باشد

هر بیشه گمان مبر که خالی است

باشد که پلنگ خفته باشد

 

تا اینجای حکایت سعدی حاکی از شایسته سالاریِ گفتاری است. از فرزندِ ریزتر فقط حرفِ درشتی شنیده شده است که سعدی همان را هنری که در او نهفته بود می داند. جالب است که این بیتِ سعدی مثلی شده است برای شماتتِ کسانی که پس از زیاده گویی، به جای هنرشان، عیب شان پیدا می شود. بعضی از مسئولین هنرشان فقط در حرف زدن است. همه ی عیب شان هم با همین هنرشان هویدا می شود.

سعدی چنین ادامه می دهد:

شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند اول کسی که به میدان در آمد این پسر بود. گفت:

 

آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من

آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری

کانکه جنگ آرد به خون خویش بازی می‌کند

روز میدان و آن که بگریزد به خون لشکری

 

این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت. چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت:

 

ای که شخص مَنَت حقیر نمود

تا درشتی هنر نپنداری

اسب لاغر میان به کار آید

روز میدان نه گاو پرواری

 

آورده‌اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک جماعتی، آهنگ گریز کردند. پسر نعره زد و گفت: ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید سواران را به گفتن او تهور زیادت گشت و به یک بار حمله آوردند. شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند. ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد.

برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند. خواهر از غرفه بدید، دریچه بر هم زد. پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت محالست که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند.

 

کس نیاید به زیر سایه بوم

ور همای از جهان شود معدوم

 

پدر را از این حال آگهی دادند برادرانش را بخواند و گوشمالی به واجب بداد. پس هر یکی را از اطراف بلاد حِصّه معین کرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست که ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.

 

نیم نانی گر خورد مرد خدا

بذل درویشان کند نیمی دگر

مُلک اقلیمی بگیرد پادشاه

همچنان در بند اقلیمی دگر

 

حتماً متوجه شده اید که ملک، بدون توجه به توطئه ی قتلِ آقازاده ای از سوی دیگر آقازاده هایش، حقِّ شاهزادگیِ همه را ادا و  مملکت را بین همه شان تقسیم کرد. هیچ کدام بی نصیب نماند و از مقام «آقازادگی» نیفتاد. خدا به داد مردمی برسد که چنین ملک زاده هایی مالکِ سرنوشت شان می شوند. جالب است که با چنین تقسیمی ستم و بدی بیشتر پخش می شود تا جایی که خوبی به قتل می رسد، توطئه ی آقازاده های بی عرضه برای قتلِ آقازاده ای که گویا آقایی از او می بارید ظاهراً ناکام مانده بود، اما از نطفه اش که در صُلبِ خودِ ملک بود خفه نشد و جور دیگری و از طریقِ خودِ او به نتیجه رسید. ملک جلوِ قتل آقازاده ای را گرفت و مقدماتِ قتلِ مملکتی را فراهم کرد. حکایتِ بعدی را از لطایف الطوایفِ فخرالدین علی صفی برایتان نقل می کنم تا بهتر دست تان بیاید که ملک با مردم چه دارد می کند:

جمعی دهقانان پیش مأمون الرّشید از عاملی ظالم شکایت کردند و دادخواهی نمودند.

مأمون الرّشید گفت: در میان عمّال من به راستی و عدالتِ او کسی نیست، از فرق تا قدم، هر عضوِ او پُر است از عدل و انصاف.

ظریفی از آن دهقانان گفت: ای خلیفه! چون چنین است، هر عضوی از اعضای او را به ولایتی فرست تا همه قلمرو تو را عدل او فروگیرد.

مأمون بخندید و آن عامل را معزول ساخت.

 

بدونِ شک در سخنِ آن دهقان ظرافتی است که در حکایتِ سعدی نیست، اگر هم باشد به نفع دهقانی همچون او نیست. وضعِ درویش ها را در حکایتِ سعدی در نظر بگیرید:

ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.

 

نیم نانی گر خورد مرد خدا

بذل درویشان کند نیمی دگر

مُلک اقلیمی بگیرد پادشاه

همچنان در بند اقلیمی دگر

 

 ببینید چه طور آن ده درویشِ بدبخت به همان گلیمِ یک نفره رضایت داده و خود را زیرش، جمع و جور، جا داده اند و منتظرِ آن مرد خدا، که یک قرص نان هم برایش زیاد است، مانده اند تا پس از این که نیمه ی سهمِ خود را خورد، آن نیمه ی دیگر را بردارد و ببرد برایشان. مرد خدا به آن ده درویشِ زیر گلیم که برسد، باید آن نصف نان را ده قسمت بکند و به هر درویشی برای گذران و معیشت سهمی بدهد. تازه، اگر آن درویشان هم مرد خدا باشند چاره ای ندارند جز این که هر کدام نصفِ سهم شان را بخورند و نصفِ دیگرش را ببرند برای صد درویش دیگر- هر کدام برای ده تای دیگر که زیر گلیمی دیگر خفته اند. می بینید که مرد خدا بودن چه قدر خرج دارد! همین طور که پیش برویم می رسیم به درویش های باخدایی که به اندازه ی خرده نان هایی که برای کبوترها در پیاده روها می ریزند نصیب شان می شود. آخر این چه کاری است؟ بدونِ عقل کِی می توان به عدل رسید. احمق ها به بهشت نمی روند.

 

ادامه دارد

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 100 تاريخ : دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت: 21:49