اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(39) آوار آفتاب: بی تار و پود

ساخت وبلاگ

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(39) آوار آفتاب: بی تار و پود

 

بی تار و پود

 

در بیداری لحظه ها

پیکرم کنار نهر خروشان لغزید.

مرغی روشن فرود آمد

و لبخند گیج مرا برچید و پرید.

ابری پیدا شد

و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید.

نسیمی برهنه و بی پایان سرکرد

و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت.

درختی تابان

پیکرم را در ریشه ی سیاهش بلعید.

طوفانی سررسید

و جاپایم را ربود.

 

نگاهی به روی نهر خروشان خم شد:

تصویری شکست.

خیالی از هم گسیخت.

 

 

«بی تار و پود» از نظر معنی در این شعر همتای خودِ «آوار» است؛ منتها، خوب یا بد بودن یا به مراد دلِ سهراب یا مخالفِ آن بودن را باید از خودِ این شعر و مجموعه ای که در آن آمده است فهمید. بیشترین کاربردِ واژه ی «آوار» برای خرابی های پس از زمین لرزه است. زمین می لرزد و آبادی ها ویران می شود و آواری از آنها باقی می ماند. امّا، برای سهراب عاملِ ویرانی «آفتاب» است و نگاهش به آواری است که پس از طلوع خورشید ایجاد می شود و به چشم می آید. چه چیز ویران شده است؟ _تاریکی. چیزی که با ظهور نور ویران می شود تاریکی است و آواری که به جا می ماند همان مناظری است که دیده می شود.

ظاهراً باید بی تار و پود را به منظره ای نسبت داد که به جای بوم و پرده ی نقاشی در طبیعت نقش بسته است. شاید بهتر است که طبیعت را نمایشگاهی فرض کنیم که تابلو یا تابلوفرش هایی در آن پی در پی پیش چشمِ راوی به نمایش درمی آید. همه شان بی تار و پودند، به همین دلیل زود وامی روند و دوامی ندارند. حضورشان لحظه ای و وابسته به نگاه بیدار و هشیار ناظرین است. راوی می گوید:

در بیداری لحظه ها

پیکرم کنار نهر خروشان لغزید.

 

معمولاً بیدار نباید بلغزد مگر این که بیداری اش از چیزی و غفلت اش از چیز دیگری باشد. تأکیدِ او روی «پیکرم» مشخص می کند که روحش در جهتی بیدار بود که با پیکرش خوب راه نمی آمد. شاید عاملِ حواس پرتی اش همین «نهر خروشان» بوده باشد. گاهی آدم بزرگ ها هم جوری مانندِ بچّه ها جذب رودِ خروشان می شوند که با وجودِ شناخت و آگاهی، نیز علیرغم تذکر دیگران که: نزدیک رود مراقب زیر پایتان که سُر است باشید، باز هم جلو می روند و سِکندی می خورند و می افتند. خوشبختانه، راوی لغزید ولی نیفتاد؛ البته افتاد، اما در منظره یا مناظری که می دید نه روی زمین. می گوید:

مرغی روشن فرود آمد

و لبخند گیج مرا برچید و پرید.

 

در همان حالت بود که منظره ی دیگری توجهش را جلب کرد. مرغی را که مانندِ پرتوِ نوری پایین آمده بود دید و از حال و هوای آن لغزشی که ناشی از گیجیِ ناشی از منظره ی قبلی بود بیرون آمد و لبخندی زد. روشنیِ مرغ از نوری است که موجب شده است که او نیز دیده شود. با این تابلوی جدید روحیه اش عوض شد. هوا درجا برگشت و منظره دوباره عوض شد:

ابری پیدا شد

و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید.

 

«آفتاب» هم با پرتوهایش، مانند زمین لرزه، می رود و می آید و «پس لرزه»هایی دارد. ابری که جلوِ خورشید را می گیرد و کمی تاریکی ایجاد می کند و بعد با همان شتابی که آمد، می رود و منظره ای را کم سو و پُرسو می کند، با «پس تلألؤ»هایش کاری را می کند که زمین لرزه با پس لرزه هایش می کند. ویرانیِ مختصر و سپس منظره ای کمی متفاوت تر.

نمی دانم «بخار سرشک» دیگر چه سرشک و از چه صیغه ای است! اصلاً نمی شود سردرآورد که پس از آن «لبخند گیج» این سرشک از کجا و به چه علّت آمد و بخار شد و رفت. آیا شاعر جوان چون این عبارتِ به ظاهر زیبا را در چنته ی خیالش داشت، حیفش آمد آن را برای این شعرش خرج نکند و آن را همین جایی که می بینید و می خوانید جا داده است؟ یا نه، واقعاً سرشکی از چشم هایش جاری شد و درجا بخار شد؟ آفتاب آمد و سرشک را بخار کرد و بخار هم بالا رفت و ابر آن را نوشید و از آنِ خودش کرد. معلوم نیست که آیا سرشکِ حقیقی به طور حقیقی و طبیعی بخار شد، یا این که سرشک مجازی به طور مجازی بخار شد. بعید است راهی باشد که سرشک مجازی واقعاً به طور حقیقی تبدیل به بخار شود! همین قدر می شود از حرفش فهمید که می خواهد نشان بدهد که نمونه ای از آوارِ آفتاب را می شود در چهره ی خودش دید. «لبخند» که جایش را به «سرشک» داد و چهره اش را دگرگون کرد. سرشکْ بخار شد و چهره ای دیگر پیدا کرد. دیگر چه چیزی قرار است روی چهره اش آوار شود؟ می گوید:

 

نسیمی برهنه و بی پایان سرکرد

و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت.

 

بی پایانیِ نسیم معنی دار است زیرا نسیم هرگز از حرکت باز نمی ایستد. ممکن است از پیشِ او برود، ولی حتماً در جایی دیگر در فعالیت است. اما، برهنگی نسیم را باید در چه چیزش دید؟ حضورِ بی حیا و بی مقدمه اش؟ ظهورِ خالص و دستِ خالی اش، بی برگ و بی غبار؟ شاید برهنگیِ چهره ی خودش در مقابل نسیم او را به این فکر انداخته که نسیم نیز برهنه است. شاید بتوان گفت که نسیمْ قلم مویی برهنه است و چهره ی او تابلویی آماده ی هر نقش و خطّی. در واقع، چهره اش نیز تابلوی بی تار و پودی است که مجال تغییر را به قلمی که طبیعت به دست گرفته است می دهد. هر لحظه به نقشی و خطّی درمی آید. چهره ای که معلوم نیست پس از بخار شدنِ سرشک چه خطوطی داشت، دوباره متغیر شد و جا و ترتیب و عمق و اندازه ی خطوطش مانند آواری آشفت و درهم ریخت. مانندِ لغزشِ ابتدای شعر، دوباره تمام پیکرش دچار پس لرزه ای از نور و در پی اش آشفتگی و خرابی شد:

 

درختی تابان

پیکرم را در ریشه ی سیاهش بلعید.

 

داشت رد می شد که درختی مانعِ رسیدنِ نور خورشید به او شد و با سایه اش پیکرش را بلعید. خودِ درختْ نور را گرفت و تابان و روشن شد، در عوض، آوارش سرِ او خراب شد. (هم اشیاء و هم سایه هایشان را که نور می نمایاند باید آوار آفتاب به شمار آورد.) هیچ چیز در این تابلوی بی تار و پود ثبات ندارد. هیچ نقشی ثابت نمی ماند. طبیعت مدام نقش می آفریند و آن را با نقش بعدی خراب می کند. راوی می گوید:

طوفانی سر رسید

و جاپایم را ربود.

 

با این حرف نه تنها نشان می دهد که ناچار شد به خاطرِ طوفان لحظه ای توقف کند، بلکه مشخص می کند که اثری، یا شاید بهتر است بگویم مناظری، را که از خود با ردّ پاهایش به جا گذاشته بود با سررسیدن طوفان از بین رفته است.

در بندِ پایانی کمی مبهم حرف می زند، ولی شاید از حرف های قبلی اش بشود کم و بیش از منظورش سردرآورد. می گوید:

 

نگاهی به روی نهر خروشان خم شد:

تصویری شکست.

خیالی از هم گسیخت.

 

شاید در نگاه نخست و برداشتِ سطحی به این نتیجه برسیم که «نگاهی» نمی تواند به نگاهِ خودش برگردد، زیرا تا اینجا «مرغی» و «ابری» و «نسیمی» و «درختی» و «طوفانی» همه با یای نکره به چیزهایی اشاره می کردند که آمدن و رفتن شان اتفاقی بود. هر آنی ممکن بود چیزی مانند آنها پیدا و درجا ناپدید شود. پس، «نگاهی» نیز بایستی چیزی بیرونی و مانند آنها باشد. تا پیش از بندِ پایانی، راوی از دیدِ اوّل شخص به صحنه ها نگاه می کرد. اشاره اش به خودش با ضمیر شخصی و با کلماتِ «پیکرم» و «سرشکم» و «جاپایم» بود. امّا، در این بند، نوعی جا به جاییِ زاویه ی دید و روایت را می بینیم که با جدایی این بند از بخشِ پیشینِ شعر قابل توجیه است. می شود گفت که راوی حالا دارد خودش را در طبیعت از بیرون و از دیدِ خودِ طبیعت می بیند. مثل چهره ای که در آب دیده می شود و از آن سو نیز تصور می شود که تصویرِ درون آب هم دارد به فردی که رو به رویش بیرونِ آب است نگاه می کند. اتفاقاً، این طرز نگاه به خود با حرفی که در مورد بلعیده شدن در سایه ی درخت تابان زده بود جور درمی آید. حالا، نهر خروشان جور دیگری او و نگاهش و خیالش را بلعیده است. در حقیقت، هر پدیده و تصویری در طبیعت با خیالی همراه می شود که با ظهور پدیده و تصویر بعدی از بین می رود. بازی نور روی پرده ی بی تار و پود طبیعت دوام ندارد. «آوار آفتاب» منظره هایی است که پیش نگاهِ راوی می ریزد، و خوب که دقت می کند، می فهمد که این نگاه و تصویر و خیالِ خودش است که مدام دارد از هم می گسلد و بر سرش خراب می شود. در حقیقت، این پرده ی ذهنِ اوست که برای حفظِ نقش هایی که روی آن می بندد بی تار و پود است. نقش ها مدام، به قولِ خودش «در لحظه های بیداری»، ساخته و پرداخته می شود و چیزی نمی گذرد که خراب می شود.

متأسفانه، حروف چینیِ این شعر در نسخه ای که پیشِ روی من است، (انتشارات طهوری، چاپ پنجم، 1363)، طوری است که دو مصرعِ نخست در صفحه ی اوّل و ادامه اش در صفحه ی بعد است. معلوم نیست که این دو خط را می شود یک بند به حساب آورد یا نه. اگر این دو خط با فاصله ای مشخص و یا با علامتی مانند چند نقطه و ستاره از جملاتِ بعدی جدا و بند جداگانه ای به حساب می آمد، همان طوری که بند پایانی با فاصله ای از بقیه جدا شده است، حادثه ای را که در انتهای شعر اتفاق می افتد می شد ادامه ی همان لغزشی دانست که در ابتدای شعر رخ داده است. در این صورت، آن رویدادها و پدیده هایی که بینِ این دو بند شرح داده شده است، همان عاملِ حواس پرتی و لغزشِ راوی تلقی می شد.   

 

ادامه دارد

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 134 تاريخ : دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت: 21:49