آغاز و پایان تحلیل ادبی

ساخت وبلاگ

آغاز و پایان تحلیل ادبی

 

تحلیلِ ادبی هر اثری برای هر کسی از جایی شروع می شود که خودش و آن اثر با هم تحلیل می روند، چه دیگری به او بگوید «اگر تحلیل نمی کردی سنگین تر بودی» چه نگوید. حتی اگر شعری را تحلیل کند و به این نتیجه برسد که دریایی از معنی در آن است، باز فرقی به حال خودش و تحلیل اش نمی کند. هست کسی که بگوید: چرا دریا؟ باید می گفتی که اقیانوسی از معنی در آن است! یکی دیگر به هر دو اشکال می گیرد که باز هم کم گذاشته اید، باید می گفتید که کهکشانی از معنی در آن است! اگر کسی هم پیدا شد و گفت که معنی اش این همه است و این همه معنی اش نیست، چاره ای جز پذیرشی سکوت آمیز نیست. ابتدا ادعا می کند که به اندازه ی همه ی جهان معنی دارد و، بعد خرج و مایه اش را زیادتر می کند و می گوید: اصلاً این جهان برایش کم است. جهان های موازی اگر وجودداشته باشند، همه ی آنها را هم سرش بگذاریم باز هم حاصل کارمان نمی تواند گویای معنی اش باشد. ادامه اش نیز معلوم است: همان چند کلمه-اثر یا اثرِ چندکلمه ای تا حدِّ بی حدِّ خدایی بالا برده می شود. همه ی این ها، حتی در ناباب ترین سطح و نایاب ترین عمق برای آن اثر و تحلیل گر، چیزی جز تحلیل رفتن شان نیست.

در واقع، خودِ صاحبِ اثر، مثلاً شاعر، تا خودش را کوچک نکند نمی تواند اثری بزرگ، به ادعای خودش یا دیگران، بیافریند. قلمرو بیان و منطق و فهم خود را باید کوچک و هم اندازه ی حوصله ی دریافت دیگران بگیرد تا بتواند حرف مهمی بزند که اگر حوصله ی اندیشیدن داشتند به چیزی از آن برسند. حرفِ او را پس از عبور از سطحِ آن هر قدر هم که کِش بدهیم، بعید است جایی کوتاه بیاید، همین طور کِش می آید و حتی می شود بیشتر کِش اش داد.

حرف و ادعا بس! محض نمونه می خواهم با تحلیلِ ساده ی حکایتی از مولانا نشان بدهم که او و خودم با این تحلیل چه طور تحلیل می رویم. مقصر اصلی اوست یا من؟ او خودش خواسته است چیزی بگوید که خیلی جای تحلیلِ گسترده(!) داشته باشد؛ من هم می خواهم چیزی بگویم که بیش از حرفی ساده به دردمان بخورد.

مولانا در دفتر پنجم مثنوی معنوی نقل می کند:

 

یک مؤذن داشت بس آواز بد

شب همه شب می دریدی حلق خود

خواب خوش بر مردمان کرده حرام

در صُداع افتاده از وی خاص و عام

کودکان ترسان از آن در جامه خواب

مرد و زن ز آواز او اندر عذاب

مجتمع گشتند مر توزیع را

بهر دفع زحمت و تصدیع را

پس طلب کردند او را در زمان

اقچه ها دادند و گفتند ای فلان

از اذانت جمله آسودیم ما

بس کرم کردی شب و روز ای کیا

چون رسید از تو به هر یک دولتی

خواب رفت از ما کنون هم مدّتی

بهر آسایش زبان کوتاه کن

در عوضمان همّتی همراه کن

قافله می شد به کعبه از وله

اقچه بسته شد روان با قافله

شبگهی کردند اهل کاروان

منزل اندر موضع کافرسِتان

وآن مؤذن عاشق آواز خود

در میان کافرستان بانگ زد

چند گفتندش مگو بانگ نماز

که شود جنگ و عداوتها دراز

او ستیزه کرد و لج بی‌احتراز

گفت در کافرستان بانگ نماز

خلق خایف شد ز فتنهٔ عامه‌ای

خود بیامد کافری با جامه‌ای

شمع و حلوا و یکی جامهٔ لطیف

هدیه آورد و بیامد چون الیف

پرس پرسان کین مؤذن کو کجاست

که صلا و بانگ او راحت‌فزاست

هین چه راحت بود زان آواز زشت

گفت که آوازش فتاد اندر کنشت

دختری دارم لطیف و بس سنیّ

آرزو می‌بود او را مؤمنی

هیچ این سودا نمی‌رفت از سرش

پندها می‌داد چندین کافرش

در دل او مهر ایمان رُسته بود

هم‌چو مجمر بود این غم، من چو عود

در عذاب و درد و اشکنجه بدم

که بجنبد سلسلهٔ او دم به دم

هیچ چاره می‌ندانستم در آن

تا فرو خواند این مؤذن آن اذان

گفت دختر چیست این مکروه بانگ

که به گوشم آمد این دو چار دانگ

من همه عمر این چنین آواز زشت

هیچ نشنیدم درین دیر و کنشت

خوهرش گفتا که این بانگ اذان

هست اعلام و شعار مؤمنان

باورش نامد بپرسید از دگر

آن دگر هم گفت آری ای قمر

چون یقین گشتش رخ او زرد شد

از مسلمانی دل او سرد شد

باز رَستم من ز تشویش و عذاب

دوش خوش خفتم در آن بی‌خوف خواب

راحتم این بود از آواز او

هدیه آوردم به شکرْ آن مرد کو

چون بدیدش گفت این هدیه پذیر

که مرا گشتی مجیر و دستگیر

آنچ کردی با من از احسان و بِرّ

بندهٔ تو گشته‌ام من مستمر

گر به مال و ملک و ثروت فَردَمی

من دهانت را پر از زر کردمی

هست ایمان شما زرق و مجاز

راه‌زن هم‌چون که آن بانگ نماز

لیک از ایمان و صدق بایزید

چند حسرت در دل و جانم رسید

 

ملاحظه می فرمایید؟ همین دوبیت پایانی نشان می دهد که اصلاً حرف از صدا و خوش صدایی نیست؛ هر چند، حرف در حدّ همین دو بیتِ پایانی هم نیست. برای همین است که می گویم شاعر، چه با دو بیت و چه با دو صد بیت  خودش را تحلیل می برد تا بقیه اش را بگذارد بر عهده ی ذهن مخاطبانش تا مطلب را بازتر و گسترده تر کنند، و آنقدر جا دارد این گسترش که بسته به حال و اوضاع هر کسی و هر جایی، سرنوشت اش چیزی نیست جز تحلیل گسترده ای و گسترش تحلیل رفته ای نسبت به حال و روز کسان دیگر. همه ی آنچه را که مولانا در این چندین بیت گفته است. سعدی در حکایت کوتاه و بیتی گنجانده است:

ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی‌خواند. صاحب دلی برو بگذشت. گفت ترا مشاهره چندست؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندین چرا همی‌دهی؟ گفت: از بهر خدای می‌خوانم. گفت از بهر خدا مخوان.

گر تو قرآن بدین نمط خوانی

ببری رونق مسلمانی

 

نمی توان منظورِ سعدی را در حدِّ حکایتی در مورد صدای خوش نگه داشت. او که می گوید:

صورت زیبای ظاهر هیچ نیست

ای برادر سیرت زیبا بیار

 

حتماً می داند که از صدای زیبا هم بدون سیرتِ زیبا کاری برنمی آید. صدا و صورتی که رو به مردم است باید کیفیت داشته باشد. خودش تین را خوب می داند که گفته است:

دیو با مردم نیامیزد مترس

بل بترس از مردمان دیوسار

 

برای باباطاهر نیز «کیفیت چشمِ یار» کافی بود که می گفت:

 دل عاشق به پیغامی بسازد

خمارآلوده با جامی بسازد

مرا کیفیت چشم تو کافیست

ریاضت کش به بادامی بسازد

 

حالا ببینید «باده ی پر کیفیت» با اخوان ثالث چه کرده که حدیث راستان را نشنیده باور می کند:

 

زان باده ی پر کیفیت من هم لبی تر کرده ام

من هم حدیث راستان نشنیده باور کرده ام

گر عقل نگشاید گره از رشته ی کار غمت

ای دل بیا تا میکده، من فکر دیگر کرده ام

من نوشداروی خوشی با نشئه ی دیوانگی

از غمزه های نرگس ساقی به ساغر کرده ام

یا رب حلالم کن که من خمر حرامت را دگر

بر خویش چون ارث پدر ، یا شیر مادر کرده ام

حاشا که من باور کنم از قول واعظ یک سخن

من خشک مغزی کِی کنم ، بس لب به مِی تر کرده ام

زین وعده های زاهدان نشنیده ام بوی وفا

زان مغز ِ خود را سالها با مِی معطر کرده ام

تا خورده ام از ساغر ِ دل باده ی عشق و جنون

گل های باغ عقل را نشکفته پر پر کرده ام

با این غزل گفتن "امید" از دولت شوریدگی

قند غزل های "عماد الدین" مکرر کرده ام

 

فروغی بسطامی هم به فکر کیفیت است و کاری به کمیّت ها ندارد که می گوید:

 

کیفیت نگاه تو از جام خوش‌تر است

لعل لبت ز بادهٔ گلفام خوش‌تر است

نظارهٔ رخ تو به اصرار خوب تر

بوسیدن لب تو به ابرام خوش‌تر است

گر خال تواست دانهٔ مرغان نیک‌بخت

از صحن بوستان شکنْ دام خوش‌تر است

من کافر محبتم اما به راستی

کفر محبت تو ز اسلام خوش‌تر است

ناموس ما به باد فنا رفت و خوش دلیم

زیرا که ننگ عشق تو از نام خوش‌تر است

اکنون که نامرادی ما عین کام تو است

گر خو کنیم با دل ناکام خوش‌تر است

خود را به آتشِ غمِ روی تو سوختیم

چون روزگار سوخته از خام خوش‌تر است

ما خوش‌دلیم با تو به هر شام و هر سحر

کان روی و مو زِ هر سحر و شام خوش‌تر است

بهر شراب‌خوارهٔ بستان معرفت

چشمت هزار باره ز بادام خوش‌تر است

الحق فروغی از پی اسباب خوش دلی

از هر چه هست وصل دلارام خوش‌تر است

 

فروغی بسطامی نیز از کیفیتِ نگاه می رسد به کیفیت دین و مذهب که دغدغه ی اصلی حضرت مولانا و سعدی و ... بوده است.

پس، حرف مولوی و سعدی تنها در این سطح باقی نمی ماند که مؤذن و قاری باید خوش صدا باشد. از چه زاویه ای باید به قرائت نگاه کرد و اهمیت داد؟ جالب است که در برخی قرائت های قرآن از چهارده روایتِ مشهور، کلماتی مانند «یؤمنون» و یأکلون» و «یؤمِرون» را بدون همزه می خوانند. چرا؟ می گویند:

وقتی انسان این کلمات را با همزه تلفظ می کند گویی استفراغ می کند. (چهارده روایت در قرائت قرآن مجید، از دکتر محمد جواد شریعت، ص50)

 امّا، یقیناً افکاری وجود دارد که تهوع آورتر از چیزی است که بعضی قاریان به آن بند کرده اند.

حرفِ مهم تر را باید در معنیِ کلام و قصدِ صاحب سخن جُست. صوت و لحن و صورتِ کلام در درجات بعدی اهمیت قرار می گیرد. مهم این است که مبلغِ اسلام با چه منطقی در کلام و چه حُسنی در رفتارش آشنا و بیگانه را به دین و مذهبِ خود دعوت می کند. اصلاً، آیا جوری حرف می زند و عمل می کند که مسلمان از دینِ خود زده نشود و نامسلمان به اسلام بگراید و بگرود.

کم نیستند واعظان و مداحانِ خوش صدایی که با شعرها و حرف های «از خود یا امثالِ خود درآوردی شان» مسلمانان را از دین زده می کنند و نامسلمانان را از نامسلمانی شان شاد. زیادند افراد خوش سیما و سخنوری که حرف شان با عمل شان در تبلیغِ اسلام همخوانی ندارد. آن  «رونقِ مسلمانی» را که مدِ نظر سعدی است، این خوش صداها و خوش سیماهای بد سیرت از بین می برند. مولوی به چیزی فراتر از صدای مؤذن می پردازد وقتی که نشان می دهد پدرِ آن دختری که می خواست مسلمان شود خوشحال شده است از این که فهمیده دخترش عطای این مسلمانی را به لقای مؤذن بد صدایش بخشیده است. البته، از نظر خودِ مولوی مسلمانی «عطا» که دارد هیچ، «لقا»ی خوبی هم دارد، ولی با این حکایت به زبانِ خودش می خواهد بگوید که تبلیغ مسلمانِ بَد، مثلِ مال او، بیخِ ریشِ صاحبش!

در واقع، با تحلیلی گسترده تر، می شود این برداشت را به هر مرام و مسلکی و به هر علم و فلسفه ای تسری داد. به عنوان مثال، اگر پزشکی در بیمارستانی، رفتار غیرانسانی از خود بروز داد، رونق علم پزشکی و پزشکانِ دیگر وآن بیمارستان و بیمارستان های دیگر نباید کاسته شود. از بی عقلیِ بعضی مردم است که بعضی افراد، با هر شغل و حرفه ای، کسب و کارشان فقط به خاطر صدا و سیما خوشِ شان و صدا و سیمای ناخوش مان رونق دارد.

می بینید که با این که موضوعِ حکایت مولوی را خیلی بسط داده ام، شعر و مقصودِ او مدام دارد تحلیل می رود. چرا؟ چون معلوم شده است که هم این شعر همچنان جا برای معانی دیگر دارد و هم کار نقد هنوز راه دارد برای کشاندن موضوع به جاهای باریک تر و معانی گسترده تر. پس، معلوم می شود که تحلیل یک اثرِ ادبی پایانی ندارد. سر دارد و ته ندارد، ولی باید بی سر و ته و بی منطق نباشد و از دلِ خودِ اثر بیرون بیاید.          

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 136 تاريخ : دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت: 21:49