راهی که حافظ زد

ساخت وبلاگ

راهی که حافظ زد

 

گفته است:

 

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

برآستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

قد خمیده ی ما سهلت نماید امّا

بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشق بازی

جام می مغانه هم با مغان توان زد

درویش را نباشد نُزل سرای سلطان

ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند

عشق است و داوِ اوّل بر نقد جان توان زد

گر دولت وصالش خواهد دری گشودن

سرها بدین تخیّل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه ی مراد است

چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

شد ره زنِ سلامت زلف تو وین عجب نیست

گر را زن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ به حق قرآن کز شَید و زرق بازآی

باشد که گویِ عیشی در این جهان توان زد

 

در شرحِ سودی هم ترتیبِ ابیات و هم تعدادشان فرق می کند. ابیات ذیل را نسخه ی او اضافه دارد.

بر عزم کامرانی فالی بزن چه دانی

شاید که گوی فرصت از این میان توان زد

از شرم در حجابم ساقی تلطفی کن

باشد که بوسه ای چند بر آن دهان توان زد

بر جویبار چشمم گر سایه افکند دوست

بر خاک رهگذارش آب روان توان زد

 

 

شاید توجهِ افراطی به چنین جابه جایی ها و اضافاتی که در غزل های دیگری نیز دیده می شود باعث شده است بعضی از شارحان در پیِ ارتباط منطقی موجود در بین ابیات با هم و با کلّ غزل نباشند.

خواننده ای از نگاه اینجانب به غزلِ «گفتم غم تو دارم» ایراد گرفته و به بنده پند داده بود که به حافظ نامه ی استاد بهاءالدین خرمشاهی مراجعه کنم و چیزی یاد بگیرم. حدس ایشان این بود که من این کتاب را نخوانده ام. باید عرض کنم که خیلی ها که حرف های دیگری در مورد غزل های حافظ و یا هر «حا»ی دیگری و هر «فظ»ِ دیگری می زنند، بعید نیست حرف های دیگران را نیز خوانده و بلد باشند و خود نیز بخواهند بدون این که ادعایی داشته باشند که سری میان سرِ آنان دربیاورند، برداشت خودشان را مطرح کنند. این کاری است که هر استادی مانند استاد خرمشاهی در کلاس اش از هر دانشجویی مانند من می خواهد که انجام دهد.

ذوق ها و سلیقه های خوانندگانِ حافظ هرگز یکی-دو تا نبوده است. البته شاید بگویید که فهم شعر دخلی به ذوق و سلیقه ی شخصی خواننده ندارد. حق با شماست! اما بنده این دو واژه را به عنوان معادلِ «خوشآمد و پسندِ خواننده» به کار نبرده ام. می خواهم با نگاهی دیگر به آنها، توجیهی و راه گریزی برای روش های متفاوت و گاه مخالفی که ناقدها برای درک اثری واحد به کار می برند پیدا کنم. یکی مانندِ استاد خرمشاهی در بررسی اکثر غزل ها به اشاراتی در مورد معنی ابیات و دشواری هایشان بدون ربط شان به یکدیگر و کلّ متن اکتفا می کند و یکی هم مانندِ استاد بهروز ثروتیان تا ارتباطی بین ابیات و کلّ مطلب نبیند قانع نمی شود. برای من هم که فکر می کنم حافظ ذهنِ آشفته و مشوشی نداشته که هر بیت را در حالی گفته و بعد همه را در حالی دیگر سرِهم کرده باشد، کشف آهنگِ هماهنگ کننده ای که به هر غزلی به عنوان متنی با چهار دیواریِ مشخص، و صد البته با درها و پنجره هایی که به بیرون و متن های دیگر اشراف و برو و بیا دارد، مهم تر از ارائه ی معنی واژه ها و عبارات و ابیات بدونِ درک مفهوم اصلی حتی در حدّ سطحی اش است.

بگذارید کار روی این غزل را با یادداشت دکتر ثروتیان شروع کنیم. نوشته اند:

یادداشت-معلوم نیست در گذشته و حتی زمان خواجه حافظ، با چه نیتی و چگونه، غزلیّاتی را ساخته یا در میانه ی اوراق او انداخته اند!؟

موضوع غزل: شعری است ساده و روان فاقد رمزها و کنایه های حافظ لسان الغیب. اگرچه در صورت تأمل در مناسبت های میان دو مصرع از هر یک از ابیات آن، عدم تناسب موضوع در دو بخش از یک سخن به نظر می رسد و ابیات نیز نقیضه گویی هایی را می رساند، به آسانی می توان مدعی شد که این کلمات را حافظ پیش هم نچیده است زیرا از نکته سازی ها و لطافت های سخن حافظ در آن چیزی نیست جز یک وزن روان و مشتی حرف ظاهراً بسیار پسندیده که از درون و معنی آن حکمت و معرفتی دریافت نمی شود.

در بیت سوم می گوید: قدّ خمیده ی ما برای تو آسان می نماید؛ یعنی: تو آن را اهمیت نمی دهی، ولیکن نمی دانی که از این کمان بر چشم دشمنان می توان تیر زد؛ ضمن این که این شکل خیالی بسیار ناپسند است، قد کمانی کسی تیر بیندازد و آن هم بر چشم کسی بزند، حافظ این چنین اندیشه ای را به خود راه نمی دهد؛ شاید برای سلامت سلطان و نابودی دشمنان او ادعا بکند ولیکن با این شکل خیالی با کسی نمی جنگد. در همین بیت شاعر ادعا می کند که سالخورده است و قدّ او خمیده است در حالی که در بیت هشتم از جوانی و عشق و رندی خود سخن می گوید.

عشق و شباب و رندی مجموعه ی مراد است

چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

یا باید بپذیریم بین دو بیت وحدت کلام نیست و یا این که قدّ حافظ در جوانی خمیده شده است و یا این که حافظ در باره ی جوانی سخن می گوید که عشق و رندی و جوانی را با هم جمع کرده است وگرنه حافظ در سر پیری نمی آید بگوید مجموعه ی مراد من- و یا حتی هر کس- عبارت است از این که جوانی و عشق و رندی با هم باشد و امّا اگر از ظاهر زیبای این سخن صرف نظر بکنیم به آسانی می توانیم از خود بپرسیم که: «اگر مجموعه ی مراد، عشق و رندی و جوانی است» این چه ارتباطی دارد به این که «اگر معانی جمع بشود می توان گوی بیان زد»؟

یعنی اگر معانی را بخوانی و فرهیخته بشوی می توانی درس بیان را بخوانی و یا اگر معانی در ذهن تو جمع بشود می توانی سخنور باشی و سخن بگویی.

نگارنده ی این سطرها ده بار بیش تر به ارتباط این دو اندیشیدم و ندانستم که این دو سخن چگونه می توان یکی آن دیگری را به یاد بیاورد و متداعی بکند و یا چگونه می توان مصرع اول و دوم به عنوان تمثیل و قیاس در پیش هم قرار بگیرد؟

عشق و شباب و رندی مجموعه ی مراد است=معانی جمع شده است گوی بیان بزن؟

مصرع دوم این بیت آن چنان منطقی و زیباست که از امثال سائره شده است. همچنان که مصرع اول از مطلع غزل واقعاً دلنشین است: راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد.

 

فعلاً، تا اینجای یادداشت های استاد ثروتیان مد نظرتان باشد تا نکاتی را خدمت تان عرض کنم و بگویم که چرا ایشان با این که چند بار عبارتِ «به آسانی» را برای القای این فکر که درکِ این شعر آسان است به کار برده، ولی انحرافِ ایشان از اصل مطلب که نشان می دهد الحمدلله اصلاً ذهن منحرفی نداشته اند باعث شده است به آسانی رشته ی پیوند بین ابیات و موضوع اصلی را از دست بدهند تا جایی که همان اول بسم الله ادعا می کنند که این غزل ساخته ی خواجه حافظ نیست و خواجه ی دیگری آن را در میانه ی اوراق او انداخته است. برداشتِ بنده از این غزل چیز دیگری است، البته ادعا نمی کنم که برداشتِ درست این است و جز این نیست، ولی بر این باورم که برداشتِ نادرستِ منطقی هم باید مبتنی بر ارتباط اجزاء با یکدیگر و با کلّ غزل باشد. عرض می کنم چه طور و از بیت نخست شروع می کنم.

عاشقِ سخنگو، که می تواند حافظ باشد یا به قولِ استاد ثروتیان هر شاعر دیگری، می گوید:

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

 او این حرف را دارد به چه کسی می گوید؟ آیا او در میخانه یا به اصطلاح امروز در کاباره ای نشسته و به نوازنده ها می گوید آهنگی که با حالِ او جور دربیاید بزنند و بعد هم به خواننده ی گروه می گوید: «شعری بخوان که با آن رطلِ گران توان زد»؟

به نظر می رسد و معقول این است که او هر دو خواسته اش را از خودش می خواهد. اصلاً، چه کسی بهتر از خودِ او می تواند آهنگی را بزند که با حالش و «آه»اش کوک باشد؟ چه کسی می تواند آن شعری را بگوید که سنگینی غصّه اش درست مطابقِ قصّه ی خودش باشد تا او را وادار کند با آن رطل گران بزند؟ تکرار صدای «آ» از همان «راه» و «آه» گرفته تا به آخر شعر همان آهنگی را ساخته است که او با آن دارد آه می کشد. خودِ خواسته اش در این شعر با این بیانی که آن را مطرح کرده، همان رطل گرانی شده که تا این حد او را مست کرده است.

پس، این خودِ اوست که با همین غزل چنین شعری را دارد می خواند و وزن روانی را که استاد ثروتیان حُسنِ شعرش دانسته است همان راهی است که دارد آهی بر آن می زند. امّا، چرا آه می کشد؟

بیت دوم نشان می دهد که او به وصال جانان می اندیشد. اغراقی که در مصرع دوم است ثابت می کند که او باید این خیال را از سرش بیرون کند. معمولاً، آدم وقتی که دستش به چیزی نمی رسد، با خود قراری می گذارد که بعید است بتواند انجام دهد. اگر دستِ دلدارش را در دست او بگذاریم فکر می کنید چه طور می تواند گلبانگ سربلندی را بر آسمان بزند؟ ساده شده ی این حرف که قابل انجام هم هست این است که بگوییم خدا را سپاس می گوید و داد می زند: الحمدلله! نشدنی اش هر جوری می تواند باشد که نباشد!

در بیتِ سوم، عاشق با زبان بی زبانی و با کنایه دلیلِ ناکامی اش را بیان می کند:

قدّ خمیده ی ما سهلت نماید امّا

بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

 

البته این ها را دارد به خودش می گوید و دلِ خودش را به این حرف ها و ادعاها خوش می کند. استاد ثروتیان، برخلافِ بنده، با ذهن بسیار ساده و معصومی این بیت را خوانده است. این حد از معصومیت مانعِ برداشتِ متفاوتی است که امکان دارد درست باشد زیرا خودِ حافظ با ذهنی ساده این بیت را ننوشته است. درست است که چند قرنی مانده تا حافظ به زیگموند فروید برسد، ولی رفتار و گفتارش برای روانکاوی که هر گونه تحرکی از جانب هر کسی را کاملاً دقیق بررسی می کند دیروز و امروز ندارد. حافظ کاملاً انسان بود و با همه ی حجب و حیای داشته و نداشته اش چیزهایی که نباید می گفت را نیز، در این مورد به نظر من دانسته و اگر شما این نظر را نمی پسندید همان ندانسته، گفته است. لطیفه ای را از لطایف الطوایفِ فخرالدین علی صفی برایتان نقل می کنم تا کمی واقع گراتر به مواردی از این دست نگاه کنید:

خَوّات بن جبیر انصاری که از اهل بدر است، وی روایت کرده که با رسول-صلی الله علیه- در منزل مَرَّالظَّهران که نزدیک مکّه است فرود آمده بودیم. من به مهمّی از خیمه خود بیرون رفتم. جماعتی زنان صاحب جمال دیدم که جایی نشسته بودند با هم سخنان می گفتند، بازگشتم و حلّه خود را بپوشیدم و رفتم و پیش ایشان بنشستم. ناگاه دیدم که حضرت از خیمه خود بیرون آمد و گفت: یا باعبدالله! چرا نزد اینها نشسته ای؟ ترسیدم از وی، گفتم: یا رسول الله اشتری دارم به غایت نفور و جهنده، می خواستم که این جماعت به جهت بند کردن او رسنی بتابند. حضرت هیچ نگفت و روان شد و من نیز از عقب وی رفتم؛ پس ردای مبارک را به سوی من انداخت و به موضعی که آن را «اراک» گویند درآمد و قضاء حاجت نمود. چون از آن منزل کوچ کردیم هر جا که به من می رسید تبسم می نمودند و می فرمودند: السّلام علی یا اباعبدالله! شتر نفور تو چه کرد؟ و من از آن گفتار خجل می شدم تا به مدینه رسیدیم و من از خجالت و خوف آنکه مبادا دیگر بار با من این سخن گوید. مسجد و مجالست حضرت را ترک نمودم. چون مدّتی بر این گذشت وقتی جُستم و در ساعتی که مسجد خلوت بود درآمدم و نماز گزاردم، و حضرت از حجره بیرون آمد و دو رکعت نماز ظبک بگذارد، پس بیامد و نزدیک من بنشست و من نماز را دور و دراز گردانیدم به امید آنکه حضرا ملول شود و مرا بگذارد و برود. حضرت دریافت و فرمود: یا باعبدالله! نماز را هر چند می خواهی تطویل کن که من برنخواهم خواست تا زمانی که تو از نماز بیرون نیایی. با خود گفتم که عذری باید گفت تا خاطر مبارک وی تسکین یابد. چون سلام نماز باز دادم، فرمود: السلام علیک یا باعبدالله! چه کرد شتر نفور تو؟ گفتم: یا رسول الله! به آن خدایی که تو را به راستی بعث گردانیده که آن شتر از آن زمان که مسلمان شده ام نفور نشده و سرکشی ننموده و آن عادت ذمیمه را گذاشته، پس حضرت دو نوبت- یا سه نوبت- فرمود: رَحِمَکَ الله! و دیگر بر سر آن سخن نرفت.

 

هم خوات می دانست که منظورش از «شتر نفور و جهنده» چیست و هم پیامبر(ص) درجا متوجه شدند که او از چه صحبت می کند. نیازی به استفاده از علم غیب نبود. در موردِ این بیتِ حافظ هم نیازی به این نیست که ذهنِ حافظ را تطهیر کنیم یا برای خودشیرینی خودمان را به کوچه ی علی چپ بزنیم که خودش برای درکِ این غزل راهی انحرافی است.

این عاشقی که از آستانِ جانان رانده شده ادعا می کند که با وجود تفاوت سنّی بین او و دلبرِ جانانش، توانایی کامل برای ارضای او را دارد. این که استاد می فرماید که او چه طور می خواهد بر چشم دشمنان تیر بزند. باید گفت همین طوری که خودش با کنایه اش گفته است. دشمنانش تعجب خواهند کرد که «اگرچه پیر است و می لرزد، به صد جوان می ارزد». اصلاً، چرا باید او را تا این حدی که در نظر خودمان است پیر بینگاریم؟ حدّ درست و مرزی اش همانی است که تو ذوقِ «جانان» زده است. تفاوتِ سنّی، حتی اگر عاشق چندان پیر هم نباشد، مطرح است. نکته ی مهم تر این است که توقعِ خودِ معشوقه مهم است. اگر آن بانو پنجاه سال سن داشت و دنبالِ جوانِ بیست ساله بود و مردانِ چهل ساله را خمیده قامت می پنداشت چه؟

خیلی سخت می شود به این شعر جنبه ی عرفانی و الهی داد. اگر جانان خدا باشد که برایش مؤمنِ پیر و جوان فرقی ندارد. او که از اسرار عشق بازی آگاه است، پیر و جوانِ گرفتار را یک جور می بیند و درک می کند. لازم نیست که به او گفته شود:

در خانقه نگنجد اسرار عشق بازی

جام می مغانه هم با مغان توان زد

«اسرار عشق بازی» ربطی به چیزهایی که بشر ندیده و نمی داند ندارد. درست برعکس! «اسرار عشق بازی» درست به همان چیزهایی ربط دارد که بشر دیده، امّا درک نکرده است. آدمی، پیر یا جوان فرقی نمی کند، با یک نگاهی که با دستگاه اپتومتری دیجیتال و وضوح سنج هم نمی توان آن را سنجید، عاشقِ کسی می شود که ممکن است خیلی زیبا یا معمولی یا اکبیری باشد. سرّی که از آن هیچ کس حتی خودِ آن فرد هم نمی تواند سر در بیاورد در این پرسشِ بی پاسخ نهفته است: چرا؟

حافظ خیلی ضدّ خانقاهی دارد به این عشق نگاه می کند. دلیل دارد. می خواهد با این بهانه کم کم از دین فاصله بگیرد. خودش خوب می داند که در خانقاه هم عشقی مناسب و شایسته ی آنجا در جریان است. منتها، عشق که حالا در سر دارد از آن عشق هایی نیست که خانقاه پسند باشد. اگر بیگانه ای وارد خانقاهی شود، عشقی را که آهل آنجا در دل دارند نمی تواند درک کند چنانچه آنها هم عشقی را که او دارد نمی فهمند. عجیب است با این که حافظ این مطلب را در مورد مغان فهمیده و بیان کرده، چرا در مورد خانقاهی ها نادیده گرفته است؟ او می گوید و درست هم می گوید که مغان عشقِ همنوعانِ خودشان را، با این که سرّ نهفته اش را نمی دانند، می توانند درک کنند. پس، در خانقاه نیز آنهایی که عشق و معشوقه ای شبیه به هم دارند نباید تا این اندازه غافل از عشق نمایانده شوند، مگر این که منظور حافظ این باشد که آنان اصلاً عشقِ زمینی و غیرالهی را نه می فهمند و نه می پذیرند. با این فرض است که بریدگی عاشق از دین و در پیِ آن دنیا و آخرت را می شود توجیه کرد. می گوید:

درویش را نباشد نُزل سرای سلطان

ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

         

سلطان کیست و در این بین چه کاره است؟ آیا اگر بنده ی خدایی عاشقِ کسی شد باید به سلطان جواب پس بدهد؟ اگر سلطان زمینی باشد که، با زور و بی زور،  چندان کاره ای در کار عشق بازیِ دیگران نمی تواند باشد، حتی اگر خیلی در کارشان موش بدواند. اگر کسی بنده و خادم درگاهِ سلطان و، با ضوابطِ و عناوینِ امروزی، کارمندش باشد، ناچار است گاهی حتی در مورد عشق و ازدواج با روالِ بخشنامه های او رفتار کند. آن سال های اوّلِ پس از انقلاب اسلامی، کارکنان و کارمندانِ دولت در مراسم عروسی شان هم جوری رفتار می کردند انگار همان هم بخشی از تعهد استخدامی شان بود (میزان تعهد مکتبی افراد هیچ ربطی به کارفرما ندارد و حسابش با خداست). بعدها که بعضی از صاحبانِ قدرت از خر شیطان پیاده شدند و شاید هم تازه سوارش شده باشند، خیلی از مستخدمین دولت به قول حافظ آتش به خرقه شان زدند و آزادتر شدند و خودشان را رها کردند. ریش دارها، خودشان و ریش شان کوتاه آمدند و به ته ریش رضایت دادند و کم کم از ته ریش به تیغ رسیدند. کار خرقه سوزیِ خانم ها با چادرسوزی شروع شد. بعد، آنها برای راحتی کارشان و خدمتِ بهتر به مردم مانتو و مقنعه را برگزیدند و دیگر با همین ها گزینش می شدند. پس از چند سالی، برای خدمت بیش تر و بهترتر سراغ مانتوهای کوتاه تر و شال های ول تر رفتند و کم کم با فضای باز پیش آمده، مانتوها جلوباز شد و به جای شال چیزی آمد از کلاه پس کله ی یهودی ها کمی بزرگتر و از لچک کمی کوچک تر. امیدوارم متوجه شده باشید که منظور اصلی حافظ از خرقه سوزی اش چه می تواند باشد.

امّا، درویش برای عشق و عشق بازی اش کاری به سلطان و حاکم زمینی ندارد. طرفِ صحبتِ او خودِ سلطانِ ازل، خداوند متعال، است. «نُزل» از واژه های قرآنی است. درویش به این می اندیشد که در دنیا نُزلی بهتر و قیمتی تر از این خرقه نصیب اش نشده است. خیلی راحت می تواند از آن بگذرد. نُزل آن دنیا را هم با این ریاکاری به او نمی دهند، پس همان بهتر که خودِ بی خرقه اش را آشکار کند.

 

 حافظ کم کم دارد مقدماتِ برچیدنِ بساطِ ریاکاری را فراهم می کند. نه این که از همان اوّل خرقه ی درویشی را برای ریا پوشیده و کشکول را برای مردم فریبی به دست گرفته باشد، نه. پیش از این، هم دیگران به او و هم خودش به خودش تلقین کرده بود که عشق یعنی همین، تا این که، با نظری دیگر به دلپسندی دیگر، عشق برای او بازی درآورد و فهمید که چه اسراری در عشق بازی است که او نمی دانست و نخواهد دانست. تازه فهمید که چرا:

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند

عشق است و داوِ اوّل بر نقد جان توان زد

منظورش هم این نیست که با این عشق و عشق بازی باید فقط در این دنیا از جانش بگذرد. می خواهد بگوید که این عشق کاری کرده است که در آن دنیا هم باید از جان مایه بگذارد. آتش در این دنیا به خرقه اش و در آن دنیا به جانش خواهد افتاد. این چه سرّی است در عشق که حتی بدونِ وصال هم کارش به اینجا کشیده خواهد شد. خودش هم فهمیده است که می گوید:

گر دولت وصالش خواهد دری گشودن

سرها بدین تخیل بر آستان توان زد

با این «گَر»ی که در ابتدای بیت آورده است نشان می دهد که خودش هم می داند که خوش خیالی دارد می کند و باید خیالِ وصال را از سرش بیرون کند. چرا؟ برای این که فاصله اش با جانان و آستانه اش زیاد است. نمی خواهم بگویم که چون این جانان خودِ خداست این فاصله ی طی نشدنی بین شان برای همیشه برقرار شده و او را بیقرار کرده است. فاصله های زمینی هم گاهی از این قرارند! در کتاب این راز سر به مُهر که داستان هایی در باره ی زندگانی چند نویسنده ی روس است، نکته ی جالبی در مورد زندگی و شعر پوشکین نوشته شده است که به روشنی این ادعای بنده کمک می کند. خلاصه اش را تا جایی که یادم است برایتان نقل می کنم: می گویند معلوم نیست که پوشکین در جوانی عاشقِ چه کسی بوده است که اشعارِ بی اندازه سوزناکی را در فراقش نوشته است. مشخص است که هرگز نتوانسته به او برسد، ولی چرا؟ برخی می گویند شاید عاشقِ کسی شده بود که از خودش خیلی کوچک تر و یا خیلی پیرتر بود. شاید هم فاصله ی طبقاتیِ بین شان جدایی انداخته بود. بعضی ها برای کشفِ رازش سراغ اشعارش رفتند. به توصیفاتی که در مورد اشخاص و مکان ها بود توجه کردند. متوجه شدند که در یکی و شاید چند تا از اشعارش اشاره ی صریحی به حوض و فواره ای دارد که احتمالاً در خانه ی آن دختر یا زن بود و پوشکین همان را به عنوان نمادی برای اشک هایی که خود از دوریِ او می ریخت گرفته بود. چاره ی کار و پاسخ معما در این بود که محققین، یا همان فضول های باآبرو، بروند و ببینند که در آن زمان خانه ی چه کسی چنان حوض و فواره ای داشته است. شاید با مطالعه ی وضع و موقعیتِ ساکنانِ چنین خانه ای، که نبایستی خیلی از محل زندگی پوشکین دور باشد، می شد کشف کرد که دل به چه کسی سپرده و دلیل ناکامی اش در عشق و سرودنِ اشعار عاشقانه ی سوزناک چه بوده است. سرانجام، به خانه ای رسیدند که می توانست همان خانه ای باشد که پوشکین در آستانه ی درش متوقف شده بود و آن گلبانگ سربلندی را که حافظ هم آرزویش را داشت نتوانست بر آسمان بزند. متوجه شدند که بانوی آن خانه که اوصافش با اشعارِ پوشکین جور درمی آمد، خودش شوهر داشه است. شاید همین نکته مانعِ وصالِ پوشکین جوان و محجوب شده بود اگر که واقعاً  او همانی بود که منظور و مطلوب و محبوب و از این جور چیزهای پوشکین بود. پس لازم نیست در موردِ عشقی که حافظ از آن دم می زند خیلی آسمانی فکر کنیم. عشق های زمینی هم گاهی فاصله های طی نشدنی دارند.

جناب استاد ثروتیان با تحلیلی که داشته اند خودشان خودشان را تأیید کرده و در ادامه نوشته اند:

و همین نیز موجب آن می شود که پژوهنده با استواری بگوید این غزل بسیار سبک و بی وزن و بی ارزش است. و امّا از این که می بینیم در بیت دوم می گوید: اگر بتوانیم سر بر آستان بنهیم می توانیم اذان سربلندی بر آسمان برسانیم، و در بیت هفت همین مطلب را به گونه ای دیگر برمی گرداند:

«اگر دولت وصال او بخواهد دری بگشاید، با تخیّل آن می توان سرها بر آستان زد».

و این جمله نیز نمی تواند و نباید از حافظ باشد: «حافظ به حق قرآن کز شید و زرق باز آی»، «به حق قرآن» بسیار ابتدایی است و با «شید و زرق» یک ترکیب گریزان می سازد و علی الخصوص که یک بیت پیش تر: گوی بیان می زند و در این جا گوی عیشی می زند.

 

جناب استاد در ادامه به معنی ظاهریِ تک تکِ ابیات می پردازد تا به بیتِ دهم و یادداشتِ آخرش می رسد:

بیت 10.حافظ تو را سوگند به حق قرآن که بر گردن ماست، از شید و مکر و دورویی و دو رنگی برگرد، باشد که در این جهان گوی عیشی بزنی!

یادداشت- مناسبت دو مصرع معلوم نشد که اگر کسی ریا نکند چرا می تواند در این جهان عیش بکند و در این جهان نیز چرا مردم بی ریا گوی عیش می زنند!؟

 

ایرادِ کار استاد ثروتیان و دیگرانی که مانندِ او این ابیات را تحلیل کرده اند در این است که آنها را همان جوری که خود خوانده و خواسته اند یا خواسته اند و خوانده اند معنی کرده اند و اصلاً از دیدِ درویشی که حافظ ماجرایش را نقل می کند به قضیه نگاه نکرده اند. مثلاً، چرا فکر می کنند اگر کسی «شید و زرق» را کنار بگذارد باید تسبیح دست بگیرد و بر سجاده بنشیند؟ درویش که با خرقه اش دارد همین کار را می کند، ولی عشق کاری کرده است که حالا آن روی دیگر و درونی و حقیقی اش با ظاهرش جور در نمی آید. بنابراین، قرار نیست با کنار گذاشتن ریا، همینی بشود که ظاهرش نشان می دهد. می خواهد همانی بشود که دلش با آن است و خودِ باطنی اش می خواهد. شاید بپرسید: پس چرا به حقّ قرآن قسم می خورد؟ اتفاقاً پاسخِ این پرسش را خودش همان جایی که از اسرار عشق بازی گفته داده است. سرّ عشق که نه کشف می شود و نه گفته، در این است که شما به خدا و قرآن ایمان داری، ولی دلت جایی می رود که فطرت و غریزه ات آن را می کشاند. حتی اگر در عمل خطا و گناهی نکنی، خودت خودت را سرزنش می کنی که چرا این چنینی و انگار چندان هم بهتر از ریاکارانِ دیگر نیستی. با چنین افکاری بعید نیست که از این سر، و نه از آن سر و با تعهد دینی، دست از ریاکاری و تظاهر بشویی و سراغ گوی عیش در این جهان بروی. جمع شدنِ معانی در بیتِ هشتم یعنی رسیدن به همین نتیجه. می گوید:

عشق و شباب و رندی مجموعه ی مراد است

چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

 

آقا! «گوی بیان توان زد» ربطی به درس بیان و سخنوری و چیزهایی که استاد ثروتیان فرموده اند ندارد. در این بیتِ حافظ، باور کنید، «گوی بیان توان زد»چیزی است در حدّ «خواستگاری کردن» ولی با زبانی فصیح و رندانه. ناچارم باز ماجرایی را برایتان نقل کنم که دستتان بیاید که چه طور می شود گوی بیان زد. می دانید که خواستگاری از زنی که شوهرش فوت کرده و در عدّه است جایز نیست، ولی به حکم و فرموده ی قرآن ایرادی ندارد اگر کسی در همان زمان از او به کنایه خواستگاری کند.

ابن مبارک به روایت از عبدالرحمان بن سلیمان آورده است. که خاله اش، سکینه دختر حنظله گفته: «ابوجعفر محمد بن علی پیش من آمد؛ در حالی که من عدّه را می گذرانیدم. او گفت: تو خویشاوندی من را با پیامبر(ص) می دانی؛ و به حق جدّم، علی نیز آگاهی و پیشینه ی مرا در اسلام می دانی. گفتم: یا ابا جعفر! خدا تو را ببخشاید! آیا در عدّه ام از من خواستگاری می کنی؟ در صورتی که شما کسی هستید، که احکام از شما گرفته می شود؟ او گفت: آیا من چنین کاری کردم؟ من- تنها- از خویشاوندی خودم به پیغمبر خدا(ص) و جایگاه خودم سخن گفتم، پیامبر خدا(ص) پس از مرگ شوهر امّ سلمه(ابوسلمه) پیش وی رفت؛ و از منزلت خود نزد خدا سخن گفت؛ و همان گونه که بر دستش تکیه داده بود، اثر حصیر بر کف دست مبارک نمودار شد؛ در صورتیکه این خواستگاری نبود.» (از کتاب تفسیر آیات احکام قرآن، جلد نخست، مؤلف: محمدعلی صابونی. مترجم: مصطفی اربابی، ص383-382)

بنابراین، گوی بیان را این جوری هم می شود زد. مقدماتِ خواستگاری هم ربطی به آن «عشق و شباب و رندی» که مدّ نظر ما آدم های بیرون از گود است ندارد؛ فقط به خودِ خودِ عاشق ربط دارد. خودش که می داند عاشق است و با قدّ خمیده اش به این نتیجه رسیده است که پرتابِ تیرش هم خوب است و با رندی اش می تواند پا پیش بگذارد و گوی بیان را بزند و از این جانانی که جانش را به لب رسانده خواستگاری کند. همین!

در بیت بعدی، باز هم این درویش اعتراف می کند که چاره ای جز این ندارد که از دین و لاجرم از بهشت برای وصالی که معلوم نیست انجام هم بشود بگذرد. «سلامت» می تواند اشاره ای هم به خودِ «اسلام» و هم به بهشت باشد که «دارالسلام» نامیده می شود. پس برای این که به معشوق برسد، باید ابتدا این اسلام را که دیگر فقط جامه و چهره ی ظاهرش را تزئین کرده است کنار بگذارد. زلفِ او دینِ کاروانیانِ مسلمانِ زیادی را غارت کرده است.

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 117 تاريخ : دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت: 21:49