تدبیر و سیاستِ سعدی(10)

ساخت وبلاگ

تدبیر و سیاستِ سعدی(10)

 

سعدی اغلب از حکایتی سیاسی بهانه ای پیدا می کند تا چند بیتی پند دهد منبری و درویش وار. اما این بار، شیخ از التماسِ دعایِ یکی از ملوکِ عرب یکباره ادعایی را عَلَم کرده است عالمانه و برای عالَمی، از عرب گرفته تا عجم، و بسی بالاتر. او نقل می کند که:

 

بر بالین تربتِ یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود، اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست.

درویش و غنی بنده ی این خاک درند

و آنان که غنی ترند، محتاج ترند

 

آن گَه مرا گفت: از آن جا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنید که از دشمنی صعب اندیشناکم. گفتمش: بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.

هر چند، اگر سرانِ سراسرِ دنیا خود را سری از سرها سوا و از پیکرِ انسان جدا نببینند و شنیدنِ این پندِ سعدی را فقط گوش نجنبانند و دل نیز بتکانند، همین جوری اش هم یک قراری و حالی به دگر عضوهای این پیکر می دهند، ایرادِ کوچکی بر بینشِ واعظِ شیرین سخنِ ما وارد است که به اندیشه ی سیاسی اش لطمه بزرگی می زند.  

پندِ درویشانه ی سعدی به مَلِک ختمِ به خیر نخواهد شد، مگر این که مَلِک دریافته باشد کدام دشمن را باید جدّی تر بگیرد. جای پرسش است که این چه نمازی است که مَلِک می خواند و نمی داند که اگر آن را در فُرادا درست اقامه و در جماعت درست امامت کند، بهترین دوست همان است و با همان جماعت می تواند بر بدترین دشمن چیره گردد.

جنابِ ملک نگفته است که از کدام دشمنِ صعب اندیشناک است، ولی شیخ عجله کرده و رعیت را دشمنِ ضعیف و شاید دوستِ ضعیف گرفته است. کدام دشمن برای حاکمِ ستمگر می تواند از رعیتِ محکومِ شاکی خطرناکتر باشد؟

حاکمان برخی چنین اند که وقتی جیک جیکِ مستان شان است، با رعیت خوب تا نمی کنند، بعد که زمستان می شود، از همین آتش های زیر خاکستر که از فقر فرهنگی و اقتصادی چاره ای نداشته اند جز این که مراعاتشان را بکنند، انتظار دارند که شعله ی زبانه کشیده شان را خرجِ گرمی و پشتیبانیِ شان برای حفظ تخت و بخت شان در برابر رقیب بکنند. دشمنِ خارجی هرگز بدونِ بریدنِ این رعیتِ به گمانِ مِلِک ضعیف از حاکمِ ستمگرش جرأت و مجالِ این را پیدا نمی کند که به جنابِ مَلِک و مُلک اش چپ نگاه کند. رعیتِ به جان آمده ای که حالا جان گرفته و رها شده است، باید یاد گرفته باشد که دیگر نه به خودیِ بی چشم و رویِ این وری کولی بدهد و نه به چشم چرانِ آن وری باج و چراغِ سبز.

با چنین تلقی ای، ابیاتِ ذیل از شیخِ اجل را در صورتی می شود درست تر خواند که این مردمِ مظلومِ به قولِ او مسکینِ ناتوان را چشم به راه بیگانه ای که از این آشنا به ظاهر  دادگرتر می نماید نبینیم:

به بازوان توانا و قوّت سر دست

خطاست پنجه ی مسکین ناتوان بشکست

نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید

که گر ز پای در آید، کسش نگیرد دست

 

این مردمِ مسکین را که از ناتوانی ساکنِ شده است، دادخواهیْ قوی خواهد کرد و به حرکت در خواهد آورد. تصورِ این که مسکین همیشه سربه زیر و پاخورده است و چاره ای جز این ندارد که، گاهی سفت و گاهی شُل، از اربابِ خود پشتیبانی کند، سعدی را بر این داشته است که به مَلِک هشدار بدهد که اگر حمایتِ رعیت شُل شود، دشمنِ ارباب سوءاستفاده خواهد کرد و جای او را خواهد گرفت. این جا به جایی اربابی با ارباب دیگر، ستمگری به جای ستمگری دیگر و دشمنی به جای دشمنی دیگر، چه سودی برای رعیت خواهد داشت؟  باید ورق جوری برگردد که رعیت هم اربابِ خودش باشد و هم اربابِ اربابِ خودش. رعیت فرمانِ حاکمی را اطاعت می کند که بدِ رعیت را نمی خواهد و می داند که اگر به او بدی کند، بد خواهد دید. تا وقتی که مَلِک دوستِ رعیت نیست، هیچ دشمنی برای او قوی تر و جدّی تر از خودِ رعیت نیست، زیرا هیچ دشمنی برای رعیت از حاکمِ ستمگرْ دشمن تر نیست. البته رعیت در صورتی می تواند برای اربابِ ستمگر دشمنی جدّی باشد که اتحادی پیکروار در تمامی حرکات و سکناتش باشد. اگر مَلِک نیز چنین درکی از تن و تک تکِ اعضای آن داشته باشد، و خود را تنها عضوی همچون اعضای دیگر در این پیکر ببیند، به گونه ای حکم نمی راند که کار به جاهای باریک کشیده شود تا به حدّی که بیدادگری اش  رشته ی پیوندِ دوستی اش با رعیت را ضعیف و به مویی بند کند. او خود را تا حدّ ناخنی که به صورتِ خود خراش می اندازد، کوچک نمی کند که چاره اش ناخن گیر باشد. در آن روزگار، آن مَلِکِ عرب سرتا پا مَلِک بود و رعیتِ دست و پا بسته همیشه رعیت. حالا دیگر نه مَلِک آن مَلِکِ مطلق است، و نه رعیت آن رعیتِ بی دست و پا؛ بنابراین، این طور نیست که دوستی و دشمنیِ بین شان مطلق باشد. رعیت حتی اگر ارباب را دشمنِ درجه یکِ خود نداند، باز هم در آنچه که از او نمی پسندد با او همراهی نخواهد کرد. این اصلی است که حالا در اکثرِ ممالکْ قاعده و قانون شده است. نادیده گرفتن این اصلِ قانونی خودش ستمی پابخشودنی است.

آن جیک جیکِ مستانِ بدونِ فکر زمستان را سعدی با ابیاتِ ذیل به مَلِک عرب یادآوری کرده است،ولی چرا به زبانِ فارسی؟!)

هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت

دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست

ز گوشْ پنبه برون آر و دادِ خلق بده

وگر تو می‌ندهی دادْ، روزِ دادی هست

 

این روزِ داد از نظرِ شیخ که در روزگارش رعیتِ بیحال منتظر می نشست تا یک سردار سرِحالی بایستد و در برابرِ اربابِ ستمگر قد عَلَم کند و شرَّش را از سرشان واکند و خودش جای او را بگیرد، با روزِ دادِ روزگاری که شعارِ بچّهْ رعیت اش نیز مردم سالاری است فرق می کند. این شعار را سعدی چندین قرنْ پیش از این که یکی بیاید و شعارِ «یکی برای همه، همه برای یکی» را سربدهد، با ابیاتِ ذیل بیان کرده بود، منتها رعیتِ زمانه اش  چیزی از سیاست سرش نمی شد تا رهایی خود را از دستِ اربابی ستمگر تدبیری بهتر از تسلیم و وابستگی به اربابی دیگر بیندیشد:

 

 بنی آدم اعضای یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی غمی

نشاید که نامت نهند آدمی

 

ادامه دارد

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 94 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 2:24