اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(42) آوار آفتاب: گل آینه-2

ساخت وبلاگ

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(42) آوار آفتاب: گل آینه-2

 

سهراب شعرِ «گل آینه» را پس از معرفیِ عنوانش این طور شروع می کند:

شبنم مهتاب می بارد.
دشت سرشار از بخار آبی گلهای نیلوفر.
 می درخشد روی خاک آیینه ای بی طرح.
       مرز می لغزد ز روی دست.
       من کجا لغزیده ام در خواب ؟
       مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آیینه.
       برگ تصویری نمی افتد در این مرداب.

 

پس از توصیفِ سه خطّیِ اوضاع که از ذهنِ راوی خوانده می شود، سهراب با توگذاری او را به حرف درمی آورد. در واقع، او دارد جوری حرف می زند که نشان می دهد آن اوصاف نیز بخشی از خوابش بوده است. وجودِ چنین تمایزی بینِ آنچه که در ذهن می گذرد با آنچه که بر زبان می آید، جنبه ی نمایشیِ این روایت را تقویت می کند. در چنین شرایطی، شاید بشود این طور هم فرض کرد که راوی سه خطّ نخست را از ذهنِ شخصیّت اصلی می گوید و بعد، خودش به حرف در می آید و شگفتی اش را از ورود به دنیای خواب بروز می دهد و بیان می کند.  

چیزی که سهرابِ جوان با اصرار زیاد به اغلبِ اشعارش تحمیل می کند، و مثلِ هر چیزِ دیگری زیادی و تحمیلی اش خوب نیست، خواب است. با این که ورود به عالمِ سرشار از استعاره و کنایه ی شعر خودش ورود به دنیایی خیالی و خواب گونه است، سهراب در بیشترِ شعرهایش جوری وانمود می کند که در خواب دارد خواب می بیند. حتی گاهی نشان می دهد که در خواب می بیند که در خوابی دارد خواب می بیند! چنین نگاهی به دنیای خواب ها و خواب های تو در تو و ماوراءِ آنها در دفترِ «زندگیِ خواب ها» جا داشت، چون در آنجا برداشتی از زندگی داشت که چنین چیزی را می طلبید. اما در این دفترِ سوم پرداختن به چیزی که می توانست جایش در همان «زندگی خواب ها» باشد، خیلی نامناسب و تصنعی به نظر می رسد، مگر این که اصل قضیه چیز دیگری باشد.

ببینید، اگر کسی جوری دور و برش را توصیف کند که عادی به نظر برسد و بعد یکباره با چیزِ شگفتی رو به رو بشود و بعد بیدار شود و دریابد که قبل و بعدِ هر چه را که دیده در خواب بوده است، روایت اش از کلِّ ماجرا روندی طبیعی را نشان خواهد داد. منطقِ روایت می تواند مرزِ خواب و بیداری اش را از یکدیگر جدا کند، یا کاری کند که اشتراک و افتراقشان خوب مشخص شود. اما ایرادِ زبانِ شعر در این است که راوی تا دهان باز می کند، با همان کلامِ آغازین، حضورِ خودش را در عالمِ مجازیِ خیال و رؤیا اعلام می کند، اصرار به گفتنِ این که در همان عوالم نیز به خوابی فرو می رود و دوباره چیزهایی مجازی را می بیند، آن منطقی را می خواهد که جای چنین خوابی را درون شعری که خودش کم از خواب نیست باز کند. به نظرِ من، سهرابِ جوان در «گل آینه» چنین منطقی را با واژه های مصورش تعبیه کرده است؛ منتها، این نگاهِ مخاطب است که باید تصاویر و نمایشی را که او طراحی و کارگردانی کرده است کشف کند.

برای دریافتِ مفهومِ شهرِ «گل آینه» هر کسی با کلیدی که عادتِ خوانش و تحلیل به او داده است، دری از درهای آن را باز می کند و وارد می شود. بعد، به نخستین چیزی که می رسد همان را نقشه ی گنج می گیرد و با آن در متن به راه می افتد و همانی را پیدا می کند که نقشه اش به او نشان داده است. پس از اکتشاف، کاری جز این برایش نمی ماند که با نوشته ای، مانندِ همینی که پیش روی شماست، گنج خود را به رخ دیگران بکشد یا به اشتراک بگذارد.

شاید یکی از این جویندگان، برای انتقالِ مفهومِ شعرِ پیچیده ای مانندِ این شعر، با نگاهی به شرحِ حالِ سهراب، از همان گامِ  نخست بند کرده باشد به معنای نمادینِ واژه ای مثلِ «نیلوفر» و با تأکید روی تکرار و کاربردش در متونِ بودایی تلاش کند آن را به همان معنایی برگرداند که از آن متون درمی آید. چنین خواننده ای اغلب کاری به کار خودِ شعرِ سهراب و معنیِ آن واژه در آن ندارد. در وحقیقت، با کاری که می کند بیشتر دارد بودا را معرفی می کند تا این شعرِ بخصوص از سهراب را. گاهی به آن کشفِ خود جوری آویزان می شود و با رفت و برگشتی آونگ وار چنان روی محورش با بی ثباتی تلوتلو می خورد و گیج می شود که درنمی یابد خودِ شعر فضای بازتری برای گردش و حتی پرواز داشته است.

شاید باور نکنید، ولی شاعری با تخلصِ «حامی» پس از چندین رفت و برگشت در متن «گل آینه» به این نتیجه رسیده است که سهراب با لطیف ترین جملات خواسته است چیزی بگوید در بابِ مواهب الهی مثلِ همان چیزی که سعدی به فرمایشِ ایشان در قطعه ای در آن به تجسمِ لطف پروردگار پرداخته است. کدام قطعه؟ می فرماید:

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند

تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری

همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار

شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

 

الحقُّ و الانصاف، این شعرِ سهراب هم ابر دارد و هم باد و هم مَه و هم مِه و هم خورشید، ولی هیچ اثری از نان و هیچ حرفی از نافرمانی و ناسپاسی یا طاعت و سپاسگزاری در آن نیست.

به نظر شما، سهرابِ جوان در این شعر دارد چه کار می کند؟

حتماً بارها این جمله را شنیده اید و خوانده اید که، سهراب با شعرهایش نقاشی می کرد و با نقاشی هایش شعر می گفت. نگران نباشید! من نمی خواهم همین حرف را تکرار کنم، ولی، دستِ من نیست که راویِ «گلِ آینه» دارد چنین کاری می کند! او در واقع دارد با تعریفِ داستانی و روایتِ نمایشی به ما می گوید که چه طور در خیالِ خود دشتِ نیلوفری را روی بومِ نقاشی کشیده است. البته وارونه ی طبیعی اش نیز درست است، یعنی می شود اینطور برداشت کرد که طراحی دارد روی بومِ طبیعت همان نقشی را می ریزد که در این شعر وصف شده و در ذهنِ شاعر بوده است. حتماً می دانید که واژه ی «بوم»، که در هنر نقاشی کاربرد دارد، به معنی سرزمین و زمینِ ناآبادان نیز هست. نقاش با نقشه ای که در ذهن دارد، بومِ سفید را آباد می کند و طبیعت سرزمینِ بی آب و علف را با طرحِ طراحی دیگر.

خوب به واژه ها و عباراتی که سهراب در این شعر به کار برده است توجه کنید. او نخست از درخششِ «آیینه ای بی طرح» روی خاک حرف می زند. چرا خاک در نظرِ او آیینه است؟ پاسخ: برای این که باید آن شکل و طرحی را بنماید که در ذهنِ اوست، درست مانندِ بومِ نقاشی که باید همان نقش و نگاری را بگیرد که از ذهنِ نقاش روی آن می افتد.

وقتی که راوی می گوید:

       مرز می لغزد ز روی دست.
       من کجا لغزیده ام در خواب ؟
       مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آیینه.
       برگ تصویری نمی افتد در این مرداب.

 

در واقع می خواهد نشان بدهد که انگار تا دست به قلم بُرد و اندر کار نقاشی شد، واردِ عالمِ خواب شد. او از سویی «مانده سرگردان» و دارد می اندیشد که چه بکِشد، و از سوی دیگر، تا تصویری به ذهنش می لغزد، چه او بخواهد و چه نخواهد، روی پرده می افتد. چطور؟ او تا به مردابِ بی برگ می اندیشد، تصویرِ آن روی بومِ نقاشی اش نقش می بندد. شما نیز حتماً در مجموعه ی «لذّت نقّاشی» دیده اید و متوجه شده اید که «باب راس» با چه ترفندی نقاشی اش را با طرحِ مرداب و برکه ای شروع می کند و بعد آن را با انواعِ گل و گیاه و درخت پُر و آباد می کند. شاید برای بعضی ها خیلی و برای بعضی دیگر کمی دشوار باشد پذیرشِ چنین برداشتی؛ ناچارم کمی شما را در متن جلوتر ببرم تا عجالتاً اندکی اعتمادتان را جلب کنم. وقتی که راوی می گوید:

تار و پودِ خاک می لرزد.

می وزد بر من نسیم سرد هشیاری.

 

اشاره اش به خاک مثلِ پرده و بومی است که تار و پودش با اشاره های قلم موی نقاش به لرزه در می آید. اما، قلم موی نقاشِ ما در این شعر چیست؟ پاسخ: موپریشان های باد.

راوی پس از این که اعتراف می کند که در ابتدای کار حتی برگی روی مردابِ او نقش نبسته بود، می گوید که«خدای دشت» دست به کار شد و مقدماتِ رویش برگ و گل را برایش فراهم کرد. جالب است که «خدای دشت» برای شاعر و نقاشِ این شعر همان نقشی را دارد ایفا می کند که «میوز»ها یا خدایانِ الهام بخش شعر برای شاعرانِ یونانی انجام می دادند.

او، خدای دشت، می پیچد صدایش در بخار دره های دور:

               مو پریشان های باد!

               گرد خواب از تن بیفشانید.

               دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت،

               دانه را در خاک آیینه نهان سازید.      

 

در واقع، قلم مو روی بوم همان کاری را می کند که باد در طبیعت انجام می دهد. سرسبزی و خرمی را از جایی به جای دیگر می کشاند. آن را از ذهنِ نقاش، البته به یاریِ خدای دشت، به روی بومِ نقاشی می کشاند. کارِ نقاش پس زدنِ بخار و ابر و مِهی است که جلو دره و دانه و گیاه و چشمه را گرفته است. با کنار زدنِ پوشش شان کاری می کند که آنها به چشم بیایند. هر چه که در این شعر به چشم نمی آید یا بیکار است، انگار به خواب رفته است. بیدار که بشود، به حرکت در می آید، رشد می کند و باعثِ رشد هم می شود. باد در دستِ طبیعت این چنین است، قلم مو در دستِ نقاش نیز.

شاید سهرابِ جوان بی میل نبود که به جای سردونِ این شعرْ نقاشی اش را بکِشد، ولی این راستِ کار او نبود. اُستاد فرشچیان می تواند عین آب خوردن از این شعر نقش و نگاری دربیاورد که کم از خودِ آن نباشد. اما طرح ها و نقاشی های خودِ سهراب هرگز به پیچیدگیِ این شعرش نبوده اند. مشخص است که او از پس شعرش بیشتر از نقاشی اش برمی آمد.    

 

 ادامه دارد    

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 113 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 2:24