حافظ چه دید و چه طور دید که گفت: دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند

ساخت وبلاگ

حافظ چه دید و چه طور دید که گفت: دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند

 

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پیمانه ردند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

با من راه نشین باده ی مستانه زدند

آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت رهِ افسانه زدند

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد

صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

آتش آن نیست که از شعله ی او خندد شمع

آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

 

گاهی چنین پیش می آید که خواننده ای به جای این که غزلی از حافظ را با قرآن و احادیث بفهمد و تفسیر کند، تلاش می کند که قرآن و احادیث را با آن غزل بازخوانی و منطبق و تفسیر کند. پرسش تان ممکن است این باشد: چه فرقی می کند؟

عرض می کنم.

اگر قرار بر این باشد که خواننده ای آیه و حدیثی را در تلمیح و اشارات و کنایات غزلی پیدا کند و بعد خودِ آنها را به پشتیبانیِ آن غزل همان طور که مشهور است و خوانده شده اند معنی کند، در واقع، به بن بستی می رسد که در تهِ آن چاره ای جز واگوییِ همان آیه و حدیث ندارد. بنابراین، حاصلِ کارش از این ادعا فراتر نخواهد رفت که حافظ توانسته است بخش هایی از قرآن و تاریخ جهان و اسلام را هنرمندانه  و به زیبایی در غزلی خلاصه کند. با چنین ادعایی، ادعایِ اغراق آمیزِ خودِ حافظ در مقطعِ غزلِ فوق، که می گوید از رخِ اندیشه جوری نقاب برداشته است که کسی دیگر نتوانسته است، می شود هیچ و پوچ. اگر حاصلِ کار تحلیل و پرده برداری از این غزلِ حافظ رسیدن به همان صورتِ ظاهر آیات و احادیث باشد، ناچار می شویم نتیجه بگیریم که خودِ حافظ، با کنایه ها و استعاره هایش، نقاب روی نقاب کشیده و آن نقاب را به جای این که بکِشد، ضخیم تر کرده است.

آیا همه ی هنر حافظ در این غزلِ مشهور این بوده است که قصّه ای از قصص قرآنی را به زبان شعر تکرار کند؟ آیا هیچ چیزی به آن نیفزوده یا برداشتی متفاوت تر از آن نداشته است؟ پس، از چه چیزش نقاب برداشته است؟ این نقاب را چه اندازه و از چه زاویه ای کنار کشیده که متفاوت شده است؟

به نظر بنده، خواننده ی  این غزل، با عنایت به این که می داند، هر ماجرا و هر پدیده ی واقعی با ورود به قلمرو شعر و ادب، با کم و زیاد شدن و دگرگونه روایت شدن، حتماً دچار انحراف در صورت و معنی می شود، سعی می کند بفهمد که کجیِ اندیشه ی حافظ نسبت به آن آیه یا حدیث چه و تا چه میزان بوده و احتمالاً چه تغییری در آن رخ داده است. حافظ در کار خود چنین هنری را دیده و ادعا کرده که توانسته است از رخ اندیشه نقاب بردارد. او مدعی است که خودش نقابِ اندیشه را بهتر و بیش تر از مفسران و تأویل گرانِ دیگر کنار زده و چیزی متفاوت تر در رخِ آن دیده و نشان داده است. اگر او همانی را که دیگران دیده و فهمیده بودند دیده و فهمیده و تکرار کرده بود، کار چندان مهمی انجام نداده بود که این چنین دچارِ خودْتحسینی و خودشیفتگی شود. حافظ چه دید و با چه انحرافی آن را فهمید که به این نتیجه رسید که کجِ او راست تر از راستِ دیگران است؟

عرض می کنم.

حافظ می گوید:

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

 

نخست بگویم که بنده تفسیر بزرگان از این بیت و غزل را خوانده ام: شرحِ سودیِ محمد سودی بوسنوی، شرح شوقِ دکتر سعید حمیدیان، حافظ نامه ی بهاءالدّین خرمشاهی، شرح غزلیات حافظِ دکتر بهروز ثروتیان، حافظ معنویِ دکتر ابراهیمی دینانی، نگاه قرآنی حافظ از مصطفی بادکوبه ای هزاوه ای و یادداشت های حافظِ دکتر سیروس شمیسا ...  و می دانم که بعضی بر این عقیده اند که حافظ خود را در جایگاهِ ناظر بر ماجرای خلقتِ آدم قرار داده و بعضی مدعی اند که او در عالم شهود چنین چیزی را دیده یا فرموده اند که حافظ نخستین شاعر و از جهاتی تنها شاعری است که صحنه ی آفرینش آدم را چنین باشکوه به تصویر کشیده است. همه را درست می گیرم! اما، مسئله ی اصلی برای خودِ من این بوده است که این بیت همراه با ابیاتِ دیگر، سر جمع، چه می گوید و چرا. مخصوصاً، وقتی که خواسته ام ارتباطِ «آتش آن نیست که بر شعله ی آن خندد شمع» را با ادامه اش، یعنی «آتش آن است که بر خرمن پروانه زدند»، و با ماقبل و مابعدشان پیدا کنم، متوجه شدم که باید با کمی انحراف زاویه نسبت به دیگران به این غزل نگاه کنم.  همیشه بر این باور بوده ام که نخست باید معنیِ به ظاهر سطحی هر متنی را فهمید و بعد به آن، عمقِ انسانی و عرفانی و مذهبی و مانند این ها داد. متأسفانه، بعضی از ابیاتِ این غزل را بعضی ها یا معنی نکرده اند یا بی ربط نسبت به ابیاتِ دیگر و کلِّ متن معنی و تفسیر کرده اند.

ظاهرِ بیت نخست، با توجه به ظاهرِ گوینده که مدعی است شبِ پیش در میخانه بوده است، نشان می دهد که شخصی از شدّت مستی چیزی را در خیالش جوری دیده است که در حالِ هوشیاری آن جور نمی دیده و نمی فهمیده است. شما می خواهید از این «مستی» به ارتباط با عالم شهود تعبیر کنید، ایرادی ندارد، می خواهید میخانه را مسجد و می را عبادت فرض کنید، هیچ ایرادی ندارد، ولی فعلاً دست نگه دارید و غزل را با همه ی جزئیات و کلّ اش، سالم و یکدست همین طوری که هست، به آخر برسانید و بعد تفسیرهایتان را با گذاشتن برابرهای عرفانی و مذهبیِ واژه ها و عبارت های شعر جا به جا کنید.

حافظ با رندی دارد نشان می دهد که در حینِ مستی و در میخانه دیده است که ملایک در میخانه را زده اند. ساده اش این است که آنان نیز به میخانه سر زده اند و به آن وارد شده اند. بزرگی در تفسیرِ این که چرا «ملایک درِ میخانه زدند» فرموده است که به فحوای نصّ قرآن و آیه ی 51 از سوره ی کهف، ملایک به هنگام خلق هیچ چیز، از جمله آدم، به شهادت خوانده نشده اند. نتیجه این که پشت در ماندند و حق ورود به صحنه ی خلقتِ آدم را نداشته و شاهدِ آن نبوده اند. بعد، خدا پس از آفرینش آدم آنها را گفت حالا بیایید و ببینید که چه کرده ام. با احترام به نظرِ درستِ آن بزرگوار در موردِ آن آیه، باید بگویم که حرفِ حافظ، در موردِ آنچه که با آن حالی که در میخانه داشت دید، ربطی به چیزی که مطابقِ قرآن درست است ندارد. او چیزی را که اگر خودش هم هوشیار بود حتماً درست و مطابق نصّ صریح قرآن می دید و می فهمید، در آن شرایط جور دیگری دیده و فهمیده است. فردای آن شب هم که به هوش آمد با حواس جمع یادش آمد که شبِ پیش، در مورد واقعه ای تاریخی، چیزی را در خیال دیده است که نسبت با  اصلِ داستانی که می دانست جور دیگری رخ داده است. او دید که این بار، اتفاقاً این ملایک بودند که دست به کار شدند تا چیزی را خلق کنند. آنها گلِ آدم را بسرشتند و به پیمانه زدند. این گِل می تواند حالا گِل آدم پس از این که دوباره تبدیل به خاک شده است باشد. اصلاً می تواند با کنایه هر گِلی باشد که از مثلِ آن مثلِ آدم آفریده شده است. مشخص است که ملایک دست اندر کار خلقی دیگرند- خلقی غیر از آن و پس از آن خلق نخستین. چون حافظ مدعی است که در میخانه دارند این کار را انجام می دهند، جا برای این برداشت باز شده است که به جای آب از «مِی» برای گِل کردنِ خاکِ آدم استفاده شده است و حتّی راه دارد که کسی ادعا کند که به جای «روحِ خدا» این «مِی» است که در آن گِل دمیده شده است. خودِ حافظ چنین حرفی نزده و تا این اندازه به جزئیات نپرداخته است. البته ایرادی ندارد اگر آخرِ سر کسی بخواهد در تفسیرش حرف هایی از این دست را بیاورد، ولی ظاهرِ ماجرا خیلی ساده تر از این هاست. ساده اش این است که گفته شود این بار از گِلِ آدم پیمانه را ساخته اند، یعنی که ملایک در میخانه با گلِ آدم بر اساسِ قالبِ پیمانه، پیمانه ای ساختند. این پیمانه، نقشی مانند بُتی گِلی را برایشان بازی می کرد. همین ملایک که وقتی خدا از آنان خواست که به آدم سجده کنند، «اما» در کار آورده و مدعی شده بودند که آدم و فرزندانش در روی زمین فساد و خونریزی خواهند کرد، حالا بی چون و چرا و دارند به نوعی همراه با یکی از فرزندانِ آدم، یعنی همین حافظِ راه نشین، به همین پیمانه ای که از گلِ آدم است و پُر از باده و مست کننده است، سجده می کنند. چطور؟ این طور:

ساکنان حرم ستر وعفاف ملکوت

با من راه نشین باده ی مستانه زدند

 

حافظ راه نشین است چون درست مانندِ خُمِ مِی به قولِ خودش مملو از شراب و  پا در گِل است. حالا، انگار پیوانه مانند بُتی در جایی نصب شده است تا دیگران بر او سجده برند. همین «باده خوردن» برای آدم و ملایک شده است سجده و عبادت شان. تأویل هایی از قبیلِ «او از مستی به خدا سجده می برد و ملایک از مستی برای او و خدا» بماند برای تهِ کار.

حافظ از ساکنان حرم ستر وعفاف ملکوت برای تأیید کار خودش دارد مایه می گذارد. حافظ شخصِ مردّدِ در راه مانده ای را می ماند که در میخانه متوقف شده و دارد باده گساری می کند. سرِ همین راه نشسته و پیش تر نمی رود، انگار که به مقصد رسیده است. باده ی اینجا همان باده مستانه ای است که هر بنده ای را مستِ مست می کند. او و ملایک کجا بروند بهتر از اینجا؟

می گوید:

آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند

 

کدام امانت؟ کدام کار؟

همین مستی و همین باده خواری. آسمان نمی توانست این مستی را تحمل کند. آدمِ مست مگر چه کار می کند؟ آدمِ مست، وقتی مست است کاری را می کند که با عقل جور درنمی آید، با میلِ دوست جور درنمی آید، مطابقِ میل دشمن است، ولی از فرط مستی او هم دوست را دوست دارد و هم دشمن را. هم خدا را می خواهد و هم خرما را. روشن تر بگویم: هم خدا را می خواهد، هم شیطان را؛ ومهم تر از این: هم به خدا حق می دهد و هم به شیطان. شاید این همان حقیقتی است که آن هفتاد و دو ملت ندیده اند و او در این حالِ مستی دیده است و می گوید:

 

جنگ هفتاد و دو ملّت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند

 

افسانه به چیزی برمی گردد که واقعیت ندارد مانندِ بَری بودن از خطا و سهو و گناه. آدمِ معمولی هم اهلِ عبادت است و هم مستعدِ گناه. او، متأسفانه و شاید خوشبختانه، از گناه نیز مانند عبادت لذّت می برد. چرا؟ برای این که گناه باعث می شود باز سراغی از خدا بگیرد و به توبه و عبادت بپردازد. آن گناهی که توجه او را به خدا برمی گرداند جای شکر دارد. حافظ می گوید:

 

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد

صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

 

این «او» به چه کسی برمی گردد؟ به ایزد؟ به یکی از آن هفتاد و دو ملت که با حافظ که از ملت هفتاد و سوم است در جنگ بوده است؟ درست است که بعضی به جای «شکر ایزد» «شکر آن را» و به جای «صوفیان» «حوریان» را آورده اند، ولی مشکل اصلی رویِ همین «او» است. این «او» کیست؟ اگر ایزد یا خدا باشد که همان شکر نشان می دهد که بین شان اختلاف به حدّی نبوده که نیازمند صلحی باشد که به رقص و پایکوبی بینجامد. تازه، آگاهیم که خدا توبه ی آدم را پس از گستاخی و نافرمانی اش در بهشت پذیرفت و آدم نیز مجازاتش را که هبوط و سقوط به زمین بود پذیرفت. پس، این صلحی که حالا حافظ  از آن می گوید، در واقع، نباید بین خدا و بنی آدم یا حافظ باشد. البته این «او»یی که حافظ با او در جنگ بوده است، بدون شک با خدا نیز سروکار و ارتباط داشته است. این «او»ی مرتبط با خدا کیست؟ من سعی می کنم با توجه به بیت بعدی این «او» را پیدا و معرفی کنم. بعضی ها خیلی ساده و سرسری از معنیِ این بیت و ارتباطِ آن با بیت های قبل وبعد و کلّ شعر گذشته اند.

حافظ گفته است:

آتش آن نیست که بر شعله ی آن خندد شمع

آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

 

حافظ با این بیت است که پای «ابلیس» را از داستانِ آدم به ماجرای خودش باز می کند. جنگِ اصلی در روی زمین بین شیطان و بنی آدم است. او بود که از خدا مهلت خواست تا فرزندانِ آدم را بفریبد و به او ثابت کند که بنی آدم شایسته ی آن تقدیر و آن سجده ی ملایک نبوده است. شیطان اعتراض کرد که من از «آتش» و آدم از «گِل» است. من که برترم چرا باید او را سجده کنم. حافظ در این بیت از دو نوع «آتش» صحبت می کند. یکی آن آتش ساده ای است که «بر شعله ی او خندد شمع»، و دیگری آن آتشی است «که در خرمن پروانه زدند». حافظ آن آتشِ نخست را که از آنِ شیطان است تحقیر می کند، و نشان می دهد که خودش آتشی دارد و در حقیقت از آتشی است که بسیار باارزش تر از آتشِ خندانِ اوست. این چه آتشی است که خرمن پروانه که همان زندگی و دنیای حافظ است می سوزاند و از بین می برد. در این شعر، اگر به قبل برگردیم متوجه میشویم که این آتش در باده ای نهفته است که حافظ و ملایک را مست کرده است. این آتشی که به جان حافظ افتاده، باعث شده است که او نیز از جنسِ شیطان شود و با او صلح کند. صوفیان هم که عادت داشتند پنهانی باده بخورند، حالا دارند ساغر شکرانه می زنند و خوشحال اند که می توانند هم مست باشند و هم خداپرست. حالا اشکالی ندارد اگر می خواهید از این مستی به «عشق خدا» و به «عبادت» تأویل کنید. (در این بیت، به جای «صوفیان» شاید بشود «قدسیان» را هم پذیرفت و به گونه ای حضور و عمل شان را توجیه کرد، ولی من نمی دانم «حوریان» چرا باید با این صلحی که رخ داده است ساغر شکرانه بزنند. یعنی، حوریان خوشحال شده اند که گنه کاران را نیز به بهشت راه می دهند و آنها می توانند به کسی همچون حافظ هم خدمت کنند؟)

حافظ حرفِ دلش را که زد، سرانجام می گوید:

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زند

 

حافظ از کدام اندیشه و در ارتباط با چه چیز یا چه کسی نقاب برداشته است؟ اتفاقاً، دیگران از چیزهایی در این شعر گفته اند که نقابی رویشان نبوده است و خیلی پیش تر از حافظ با تفسیر بر اساس روایات و آیات بی نقاب شده بودند. شاید آنها فقط سعی مازاد کرده اند تا تفسیرشان آن نقابی را که روی شعر و زبانِ حافظ بوده است بردارند. در عوض، خودِ حافظ تلاش کرده است که اندیشه اش را، رُک و پوست کنده و بی نقاب، درباره ی مستی و گناه و عصیان شیطان و توبه ی آدم بیان کند. آتشِ شمع و شیطان ذاتی شان است. هنری در آتشی بودن شان نیست. آتشی که حافظ با مستی اش به جان خرید، باارزش تر است. اگر او، برخلافِ شمع و شیطان، بتواند با باده به جانِ خود آتش بزند همان طور که پروانه به جانِ خود آتش زد، به اندازه ای مست و آتشین می شود که مانند شیطان، بلکه متفاوت از او و حتی بیش از او، آتشین تر و شیطان تر و خداپرست تر از او خواهد شد و هیچ آدمی و هیچ چیزی را جز خودِ خدا سجده نخواهد کرد.

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 166 تاريخ : شنبه 27 بهمن 1397 ساعت: 12:11