اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(42) آوار آفتاب: گل آینه-1

ساخت وبلاگ

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(42) آوار آفتاب: گل آینه-1

 

شعر «گل آینه» من را به این فکر انداخت که چرا آثارِ اغلبِ نویسندگانِ ما دارای تنوعِ ادبی نیست. برخلافِ بزرگانِ ادبِ غربی که چند بُعدی و چند نوعی اند، اکثریتِ قریب به اتفاقِ نویسندگانِ ما دست بسته رفتار می کنند و دستِ خود را با یکی از انواعِ ادبی و هنری می بندند و سراغِ انواعِ دیگر، حتی اگر برای باز کردنِ دست شان نقشی کلیدی داشته باشد، نمی روند. بعضی فقط شعر می نویسند و بعضی رُمان و بعضی دیگر داستان کوتاه و تعدادِ کمی نمایشنامه. تازه، خیلی هایشان در یک نوعِ ادبی فقط به یک سبک و سیاق گرایش دارند و معتاد شده اند. در نقدها نیز خیلی کم روی این موضوع بحث می شود که اگر فلانی فلان اثرش را به جای این نوعِ ادبی و هنری به آن نوعِ دیگر می نوشت و می ساخت مناسب تر و مؤثرتر بود. همچنین، هنرمندانی که در عرصه های دیگر مانند سینما و تئاتر فعال اند، خیلی کم پیش می آید روی اثری کار کنند که فیلمنامه اش دم دست نیست. خیلی خوب می شود از ظرفیت های نوعی برای بیانِ حرف های نوعِ دیگر استفاده کرد. سینما با کاربرد برنامه ها و فنونِ رایانه ای به آسانی صحنه هایی را به تصویر می کشد که شاعر حتی اگر خوب بیان کرده باشد، تجسم و تصورش برای ذهنِ خواننده فقط با دریافتِ معنی متن دشوار خواهد بود. فیلمی مانندِ «چه رؤیاهایی که می آیند»، محصولِ 1998، با ترفندِ جلوه های ویژه اش می تواند شما را با تصاویرش به به دنیایی ببرد که هیچ متنِ نوشتاری و گفتاری ای نمی تواند ببرد. تصاویر کاری می کنند که تماشاچی حس کند که دنیای دیگر را می تواند ببیند و بفهمد. ارتباطِ بینِ دو دنیا را هم بهتر می فهمد. به عنوانِ مثال، زن در این دنیا دارد به یادِ و برای شوهرِ از دست رفته اش درختی را نقاشی می کند. و شوهرش در آن دنیا در همان زمان دارد درختی را می بیند که دارد برگ و بار می گیرد. زن که فکر می کند این کارش بیهوده است، نقّاشی اش را خراب می کند، و مرد در آن دنیا می بیند که آن درختی که داشت به زیبایی در آنجا می رویید از هم می پاشد. همه ی این ها را تصاویرِ متحرک خیلی سریع تر از مدّتی که شما برای خواندنِ این چند جمله صرف کرده اید به شما منتقل می کند. کلمات نمی توانند بهشت و جهنم و پیوندِ بین آن دنیا و این دنیا را بدونِ رنگ و حرکت به طور مناسب به تصویر بکشند. این فیلم جایزه ی اُسکارِ جلوه های تصویری را برای نمایشِ حرفی که بدونِ تصویر حرف می ماند دریافت کرد. سال هاست که بزرگانی همچون محمد تجویدی با نقاشی هایشان در تلاش بوده اند که حرف های شاعرانی مانند خیام و حافظ را به مخاطبانشان نشان بدهند. کار نشد ندارد!          

سهراب غیر از نقاشی برای بیانِ احساس و اندیشه اش سراغِ شعر هم می رفت. اتفاقاً، او با شعر که همگانی تر است از پنجره ی بازتری با مردم سخن گفته و بیشتر هم گفته است. نقاشی هایش کم حرف ترند. شاید به همین دلیل است که نمی توانست این همه حرف را که در «گل آینه» است روی پرده ی نقاشی بیاورد. او با نثر، مخصوصاً برای نوشتنِ شرح حالِ خودش، میانه ی خوبی داشت، ولی ذهنی نداشت که بتواند حرف هایش را در قالبِ داستان و رمان و نمایشنامه بریزد و آبدیده کند.

شعرِ «گل آینه» دارای ساختاری نمایشی است. هم راوی دارد، هم شخصیت هایی که در گفت و گو با هم اند، و هم صحنه هایی که قابلیتِ نمایش دارد. از روخوانیِ سرسریِ این شعر نمی توان به ریزه کاری هایش پی برد. به احتمالِ زیاد با بردنِ این متن روی صحنه می توان مخاطب ها را سریع تر به شکل و محتوا و در نتیجه به معنیِ برآمده از پیوندِ آن دو رساند. دستِ کم با پویانمایی می توان نمایی روشن تر از آنچه را که واژه ها تار و کدر می کنند به مخاطب ها نشان داد.   

سهراب حرف های افرادی را که درگیرِ این روایتِ تصویری-نمایشی اند با توگذاری از هم جدا کرده است. حرف های راوی با چند فاصلهْ توگذاریْ نسبت به روایتش مشخص شده است و حرف های دیگران، با فاصله ی توگذاریِ بیشتری، از حرف های او و دیگر شخصیت ها قابل تشخیص است. بعضی از کسانی که این شعر را در وبلاگ هایشان گذاشته اند، با حذفِ توگذاری ها تمامِ شعر را یک کاسه کرده و از ریخت و معنی انداخته اند. حواسِ خواننده باید مدام به این توگذاری ها باشد تا متوجه شود که چه حرفی را چه کسی دارد می زند. هنگامِ تماشای یک نمایش، زحمتِ مخاطب با مشاهده ی خودِ شخصیت ها و شنیدن حرف هایشان کم تر می شود. با این که برخی از شخصیت های «گل آینه» خیالی و غیرِنمایشی اند، با ترفندهایی می شود نمودی از آن ها را به روی صحنه آورد. به عنوانِ مثال، هنگامی که راوی می گوید:

او، خدای دشت، می پیچد صدایش در بخار دره های دور:

               مو پریشان های باد!

               گرد خواب از تن بیفشانید.

               دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت،

               دانه را در خاک آیینه نهان سازید.      

حتی فقط پخشِ صدا هم می تواند معرفِ وجود و نقشِ خدای دشت باشد. با اقتباسِ تألیفی می توان این شعر را نمایشی تر کرد.

این مقدمه را عرض کردم تا حواس خوانندگانِ این شعر به جنبه های روایی و نمایشی اش نیز باشد تا بهتر بتوانند شرایط وفضایِ ساخته و پرداخته ی سهراب در این شعر را تصور و تجسم کنند. بهتر است شعر را در ذهن تان ببینید و بشنوید:          

گل آینه

شبنم مهتاب می بارد.
دشت سرشار از بخار آبی گلهای نیلوفر.
 می درخشد روی خاک آیینه ای بی طرح.
       مرز می لغزد ز روی دست.
       من کجا لغزیده ام در خواب ؟
       مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آیینه.
       برگ تصویری نمی افتد در این مرداب
او، خدای دشت، می پیچد صدایش در بخار دره های دور:
                مو پریشان های باد!
                گرد خواب از تن بیفشانید.
                دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت،
                دانه را در خاک آیینه نهان سازید.
مو پریشان های باد از تن بدر آورده تور خواب
دانه را در خاک ترد و بی نم آیینه می کارند.
 او، خدای دشت، می ریزد صدایش را به جام سبز خاموشی:
               در عطش می سوزد اکنون دانه تاریک،
               خاک آیینه کنید از اشک گرم چشمتان سیراب.
حوریان چشمه با سر پنجه های سیم
 می زدایند از بلور دیده دود خواب.
ابر چشم حوریان چشمه می بارد.
         تار و پود خاک می لرزد.
         می وزد بر من نسیم سرد هوشیاری.
         ای خدای دشت نیلوفر!
         کو کلید نقره درهای بیداری؟
در نشیب شب صدای حوریان چشمه می لغزد:
               ای در این افسون نهاده پای،
               چشم ها را کرده سرشار از مه تصویر!
                باز کن درهای بی روزن
                تا نهفته پرده ها در رقص عطری مست جان گیرند.
       ــ حوریان چشمه! شویید از نگاهم نقش جادو را.
       مو پریشان های باد!
       برگ های وهم را از شاخه های من فرو ریزید.
حوریان و مو پریشانها هم آوا:
                او ز روزن های عطر آلود
                روی خاک لحظه های دور می بیند گلی همرنگ،
                لذتی تاریک می سوزد نگاهش را.
                ای خدای دشت نیلوفر!
                بازگردان رهرو بی تاب را از جاده رویا.
       ــ کیست می ریزد فسون در چشمه سار خواب ؟
       دستهای شب مه آلود است.
       شعله ای از روی آینه چو موجی می رود بالا.
       کیست این آتش تن بی طرح و رویایی؟
       ای خدای دشت نیلوفر!
       نیست در من تاب زیبایی.
 حوریان چشمه در زیر غبار ماه:
                ای تماشا برده تاب تو!
                زد جوانه شاخه ی عریان خواب تو.
                در شب شفاف
                او طنین جام تنهایی است.
                تار و پودش رنج و زیبایی است.
در بخار دره های دور می پیچد صدا آرام:
                او طنین جام تنهایی است.
                تار و پودش رنج و زیبایی است.
رشته ی گرم نگاهم می رود همراه رود رنگ:
        من درون نور- باران قصر سیم کودکی بود،
        جوی رؤیاها گلی می برد.
        همره آب شتابان، می دویدم مست زیبایی.
        پنجه ام در مرز بیداری
        در مه تاریک نومیدی فرو می رفت.
        ای تپش هایت شده در بستر پندار من پرپر!
         دور از هم، در کجا سرگشته می رفتیم
         ما، دو شط وحشی آهنگ،
         ما، دو مرغ شاخه ی اندوه،
         ما، دو موج سرکش همرنگ ؟
مو پریشان های باد از دوردست دشت:
                تارهای نقش می پیچد به گرد پنجه های او.
                ای نسیم سرد هوشیاری!
                دور کن موج نگاهش را
                از کنارروزن رنگین بیداری.
در ته شب حوریان چشمه می خوانند:
                ریشه های روشنایی می شکافد صخره شب را.
                زیر چرخ وحشی گردونه ی خورشید
                بشکند گر پیکر بی تاب آیینه
                او چو عطری می پرد از دشت نیلوفر،
او، گل بی طرح آینه.
او، شکوه شبنم رؤیا.
       ــ خواب می بیند نهال شعله گویا تندبادی را.
        کیست می لغزاند امشب دود را بر چهره مرمر ؟
او، خدای دشت نیلوفر،
 جام شب را می کند لبریز آوایش:
                زیر برگ آیینه را پنهان کنید از چشم.
مو پریشان های باد
 با هزاران دامن پر برگ
بیکران دشت ها را درنوردیده،
 می رسد آهنگشان از مرز خاموشی:
               ساقه های نور می رویند در تالاب تاریکی.
               رنگ می بازد شب جادو.
               گم شده آیینه در دود فراموشی.

 

 


در پس گردونه ی خورشید، گردی می رود بالا ز خاکستر.
و صدای حوریان و مو پریشان ها می آمیزد
با غبار آبی گلهای نیلوفر:
               باز شد درهای بیداری.
               پای درها لحظه ی وحشت فرو لغزید.
               سایه ی تردید در مرز شب جادو گسست از هم.
               روزن رؤیا بخار نور را نوشید.

 

ادامه دارد

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 144 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 2:24