The Rules of People: Part 1

ساخت وبلاگ

The Rules of People: Part 1

 

همان طوری که در بخش موضوعاتِ این وبلاگ مشاهده می کنید، پیش از کتابِ THE RULES OF PEOPLE  یا قواعدی در  رابطه با مردم نوشته ی ریچارد تمپلار، قواعدِ مربوط به هفت کتابِ دیگرش را نیز معرفی کرده ام. قواعدِ قبلی در موردِ زندگی، عشق، کار، نقش والدین، مدیریت و ثروت بود. یکی از کتاب ها نیز در موردِ قاعده هایی بود که باید نادیده گرفته و زیر پا گذاشته می شد. تمپلار در مقدمه ی کتابِ قواعدی در رابطه با مردم تأکید می کند که رعایتِ تمامِ آن قواعدی که در کتاب های دیگرش بحث کرده است بستگی به این نکته ی مهم دارد که مردمی که این قواعد را باید در حضورشان یا برایشان رعایت کرد چه نوع مردمی اند و نسبت به این قواعد و اجرایشان توسط دیگران چه واکنشی نشان می دهند.

معمولاً گمان می رود که وجود قاعده هنگامی ضروری است که فرد دیگر فرد نباشد و با دیگری جفت یا با دیگران جمع شده باشد. اصولاً «مردم» با داشتنِ قانون و رعایتِ زیر و بم هایش «مردم» می شود. بدون قانون و فرهنگی که افراد و گروهها را نسبت به همدیگر مسئول و موظف نگه دارد، «مردم» فقط مجموعه ای از افراد و گروههایی است که هنوز هویتِ مردمی پیدا نکرده است. هر فردی، بدون در نظر گرفتنِ قانون و قاعده ای که در کشورش و حتی در جهان جاری است، نامِ «مردم» را روی هر فرد و گروهی می گذارد که مثلِ خودش فکر و رفتار می کند. برای جلوگیری از هرج و مرجِ ناشی از چنین تفکر و در واقع توهمی است که گفته می شود: بدترین قانون ها از بی قانونی بهتر است. خیلی ها این اصلِ مهم زندگیِ اجتماعی را نادیده می گیرند. حتی دولت ها اغلب از آبِ گِل آلودِ بی خیالی افراد نسبت به سرنوشتِ خودشان و جامعه شان سوء استفاده می کنند تا ماهیِ سفره ی خودشان را با طعمه ی تبلیغات و مانورهای سیاسی شان صید کنند. حتی آنها هم وقتی دَم از مردم می زنند، منظورشان بیشتر افرادی است که به فعالیت ها و برنامه هایشان تن می دهند و از آنها تعریف می کنند.

متأسفانه، رویدادها و حوادثی که تأثیر همگانی و جهانی داشته باشد و باعث شود که همه انسان ها از هر قوم و نژاد و ملّتی حس کنند که با هم «هم سرنوشت»اند، زیاد نیست. و متأسفانه، مواردی هم که هست، جز مصیبت چیز دیگری نیست. یا سیل است، یا زمین لرزه است، یا خشکسالی و ... خلاصه چیزی است که بیشتر ناحیه ای ومنطقه ای است و بیشتر احساساتِ فردی و قومی و ملّی ِ بسته ای را برمی انگیزاند تا احساسات انسانی و همگانی و جهانی را.  آن مواردی را هم که ظاهراً باید موجب خوشی و خوشحالی همگانی بشود، مانندِ جشن های ملّی و سنتی یا جشن راهیابیِ تیم هایملی به جام جهانی و قهرمانی هایشان، متأسفانه خودِ جمعِ افرادی که غالباً و اصطلاحاً مردم نامیده می شوند، جوری پیش می برند و اداره می کنند که ازشان غیر از شادی و تهنیت، مصیبت و تسلیت نیز بیرون می آید. متأسفانه، خیلی ها فاقد هویتِ اجتماعی مناسب برای حفظ سلامتی و آرامش خود و دیگران اند. هر فردی باید این هویتِ اجتماعی را حتی در اتاقِ خودش نیز داشته باشد. او باید حتی در خلوت نیز هر قاعده و قانونینی را که به زندگی دیگران، حتی حیوانات و گیاهان نیز، مربوط می شود با خودش مرور و تمرین و در میدان عمل رعایت کند.

رمان رابینسون کروزو را اگر نخوانده اید، شاید کارتون یا فیلم سینمایی اش را دیده باشید. رابینسون کروزو کشتی شکسته ی تنهایی است که به جزیره ای می رسد که تا مدّتی در آنجا هیچ کسی با او نیست، جز یک سگ و دو گربه ای که با او نجات یافته اند. او پیش از این که کشتی کاملاً غرق شود، چیزهایی را که برای زندگی در آن جزیره ی دورافتاده ضروری بود از کشتی بیرون کشید و به جزیره برد. رابینسون کروزو حتی اگر به خدا اعتقاد نداشت و مسیحی نبود و انجیل مقدس نیز همراهش نبود، باز هم در آن به ظاهر تنهایی اش باید به اصول و قواعدی پایبند می بود، البته اگر عقل که نخستین و بهترین مشاور هر انسانی است با او همراهی می کرد. به عنوانِ مثال، او حق نداشت نااُمید شود و خودکُشی کند. او حتی نباید برای راحتیِ خودش آن حیواناتی را که با او بودند ناراحت می کرد. حتی وجود یک حیوان هم در کنار انسان باعث می شود که او قواعدی را رعایت کند. درست است که آن حیوان عقل ندارد، ولی انسان آن قدر عقل دارد که بداند حیوانات نیز حسّ و درکی از خودشان و موجودات پیرامونشان دارند.

سرانجام روزی رسید که رابینسون کروزو پس از مدّتی طولانی بالاخره به یکی از ساکنانِ بومیِ آن جزیره برخورد کرد و با او دوست شد. حتی اگر با آن فردِ بومی، که نامش را بعدها جمعه گذاشت، دوست نمی شد، باز هم بایستی نکاتی را در دشمنیِ یک سویه اش با او یا دو سویه ی بین شان رعایت می کرد. او بعدها که با گروهی از بومیانِ آدمخوار درگیر شد، به حکم عقل ناچار بود نکاتی را رعایت کند؛ به عنوانِ مثال، اگر آنها کسی مانند او را می گرفتند و می خوردند، او قاعده ی خودش را داشت و بنا نبود که برای مقابله به مثل اسیرانی را که می گرفت بخورد. به هر حال، تجربه ی رابینسون کروزو به ما می گوید که انسان در هیچ شرایطی تنهای تنها نیست. کسی که در تنهایی اش نیز تنها نیست و ناچار است با قاعده و قانونی منطقی و معقول زندگی کند، حتماً می فهمد که در هنگامِ زندگی در جمع و با جمع باید قواعد و قوانینِ بیشتری را رعایت کند.   

متأسفانه، با این که حالا دنیا درگیرِ بیماری پاندمیک کرونا شده است و رعایتِ نکاتی که برای سلامتی همه وضع شده ضروری است، باز هم افرادی وجود دارند که با رفتاری احمقانه و گفتاری ابلهانه در توجیهِ حماقت هایشان از پذیرش و اجرای آنها طفره می روند. رولف دوبلی در کتاب THE ART OF THINKING CLEARLY  چند ماجرای تاریخی را درباره ی رفتارهای عجیب و نابخردانه ی بعضی از مردم در شرایطی بحرانی و همگانی یا در موردِ موضوعات حساس علمی و فرهنگی نقل کرده است که به این بحثِ ما خیلی می خورد. او می گوید که در هانویِ ویتنام، در آن زمانی که از مستعمره های فرانسه بود، طاعون آمده بود و دولتِ استعمارگر برای این که هر چه سریع تر مردم را از شّر موش ها خلاص کند قانونی گذاشته بود و طبقِ آن به هر کسی به ازای موشی که می کشت و تحویل می داد مبلغی پول پرداخت می کرد. نتیجه اش این شد که نادان هایی از همان مردم تصمیم گرفتند که موش هایی را که می گرفتند نگه دارند و «موشداری» باز کنند و از زاد و ولدشان به نان و نوایی برسند. گویا هر وقت به پول نیاز داشتند چند تا از موش ها را برمی داشتند و آنها را می بردند و به مسئولینِ مربوطه تحویل می دادند و مزدشان را می گرفتند. مردم و مسئولین با چنین برنامه ای به جای این که طاعون را از بین ببرند، طاعونی بدتر رادر فرهنگ و عادت هایشان تقویت کردند. رولف دوبلی همچنین تعریف می کند که در قرن نوزدهم در چین، مسئولین برای هر تکه استخوانِ دایناسوری که کشاورزان در زمین هایشان پیدا می کردند و تحویل می دادند مبلغی جایزه تعیین کرده بودند. چون به هر کسی جایزه اش را بر حسبِ تعداد تکه هایی که تحویل می داد می پرداختند، نتیجه ی چنین قراردادی این شد که کشاورزانِ ساده لوح پس از پیدا کردن هر تکه استخوانِ دایناسور، برای این که جایزه ی بیشتری بگیرند، آن را با چکش و پُتک می شکستند و چند تکه می کردند و بعد به مسئولین تحویل می دادند. رولف دوبلی از برنامه ها و قراردادهای غلط آن دولت ها و مسئولین نتیجه می گیرد که باید پاداش را برای نتیجه ی نهاییِ کلِّ کار تعیین کرد نه برای بخش هایی از آن که به خودی خود ممکن است سودِ چندانی برای پایانِ درست و مناسبِ کار نداشته باشد. در حال حاضر، چه پاداشی برای هر فردی می تواند باارزش تر از سلامتی خودش و خانواده و جامعه اش باشد؟  شاید برخورد و برنامه ریزیِ درست خودِ چینی ها در مبارزه با اپیدمی کرونا، که خیلی زود تبدیل به  پاندمیک شد، نتیجه ی درک اشتباهاتِ گذشته شان مانند همان ناشیگری شان در برنامه ی گردآوری استخوان دایناسورها بوده باشد.

متأسفانه انسان ها خیلی کم و خیلی دیر متوجه می شوند که زندگی شان تا چه اندازه وابسته به رفتارهای همنوعانشان است. گاهی دانش آموزان و دانشجویان با مشاهده ی معلم ها و استادانِ بی خیال و شُل از بزرگترهایشان می پرسند که چرا بعضی از این به اصطلاح دانایان و روشنفکران در کارشان آن گونه و اندازه که شایسته است جدّی نیستند. خودِ من در پاسخ این پرسش و شکایت، غیر از برشمردنِ نکاتی که معمولاً همه در موردِ مشکلاتِ شغلی و اجتماعی و اقتصادی آنان گفته اند و می گویند، اغلب این نکته ی حساس را نیز به آن موارد اضافه کرده و گفته ام که، خیلی از ماها غافلیم از این که تا چه اندازه مرگ و زندگی مان در حال و آینده به یکدیگر و شیوه ی کارمان با هم و تلقی مشترکمان از درستی و نادرستی رفتارها و عادت هایمان بستگی دارد. امروز را بدونِ درکِ خطرهای حال و آینده بی خیال سپری می کنیم؛ فردا که مشکلی برای خودمان و دیگر اعضای خانواده و جامعه مان پیش می آید، آن کسی که اصلاً تصویرش به عنوان مسئول پیشِ چشم مان نمی آید خودمان هستیم. بدونِ حسّ چنین مسئولیتی هیچ فردی اصولِ سخت و قواعدِ درست و ضروری ِ وظیفه اش را رعایت نخواهد کرد. مثالی که گاهی برای توجیه و توضیحِ چنین نکته ای آورده ام در مورد جدّیت مسئولینِ پادگان ها در آموزش سربازان بوده است. این نکته ی مهم را از تجربه ی سربازی و دورانِ آموزشِ نظامیِ خودم یاد گرفته ام. در زمانِ جنگِ تحمیلی در پادگانی در ایلام که خودش منطقه ی جنگی به حساب می آمد، تعدادی دانشجو بودیم که برای گذراندنِ بخشی از خدمت وظیفه و نیز حضور در جبهه آموزش می دیدیم. همه فکر می کردیم که چون دانشجویانِ کارشناسی و کارشناسی ارشد و دکترا هستیم، باید مربی های دیپلم و زیردیپلمِ پادگان خیلی مراعاتِ حال و شأنِ ما را بکنند و زیاد به ما سخت نگیرند. اما برعکس، آنها هم برای خودمان و هم برای خودشان بدون هیچ ملاحظه ای با جدّیت بیشتر و حتی تنبیه های شدیدتر وظیفه ی اصلی شان را انجام می دادند. رفتارشان خیلی منطقی بود. خودِ شما هم اگر بخواهید عدّه ای را آموزش بدهید که با شما در عملیات خطرناکی شرکت کنند که سلامتی و زندگیِ خودتان و همه وابسته به آمادگی و مهارتِ تک تکِ نفرات است، حتماً در اجرای درست برنامه آموزش روحی و روانی و جسمانی شان کم کاری نخواهید کرد. ایرادِ بسیاری از معلم ها و استادان در این است که فکر نمی کنند که رفتار و آموزشِ امروزشان به مرگ و زندگی  خودشان و نزدیکانشان در آینده تا این اندازه ربط دارد. همین را هم اگر بفهمند، کم کم می فهمند که غفلتِ امروزشان می تواند منجر به نابودیِ یک جامعه شود. شاید خیلی از استادان و پزشکانی که امروز از مردم می خواهند که برای مهارِ گسترش مرگبارِ ویروس کرونا با آنها همراهی کنند، هرگز فکر نمی کردند که نتیجه ی تعارف های رایج در سیستمِ آموزشی مان با مسئولین و دانشجویان و همکاران، کار را به اینجا برساند که اکثرِ مردم به جای کمک و همراهی با مسئولین و پزشکان فقط برایشان تعارف تکه پاره کنند و همچنان ساز ناکوکِ خودشان را بنوازند. متأسفانه، همیشه در همه جای دنیا، وقتی که اوضاع بسامان است، مسئولین با تعارفاتِ مردم ذوق زده می شوند و مردم با تعارفاتِ مسئولین هیجان زده. بعد، در اوضاعِ نابسامانی که در آن «این تو بمیری دیگر از آن تو بمیری ها نیست»، با آن عادتِ همیشگی، به جای این که در انجام وظیفه شان جدی تر باشند، تعارف هایشان با هم جدی تر می شود.  

در حال حاضر در هیچ جای دنیا، آن حس و عقلانیتِ لازم برای تحققِ درستِ شعارِ «یکی برای همه، همه برای یکی» وجود ندارد. با این که ریچار تمپلار کتابی هم در مورد قاعده های مربوط به تربیت کودک و رفتار متقابل در خانواده نوشته است، در این کتابی که در موردِ مردم است نیز به نکاتی می پردازد که به تربیتِ فرد در خانواده، که نخستین الگوی هر کسی از جامعه می تواند باشد، مربوط می شود. کسی که در خانواده هیچ کسی برای نقشِ فردی اش در کامیابی ها و ناکامی های جمع شان ارزشی قائل نشده است، هرگز به اهمیت نقش و وظیفه ای که در جامعه دارد پی نخواهد برد و آن را سرسری خواهد گرفت و گذراند. چنین فردی را نمی توان فهماند که کوچکترین کار و رفتار و حتی گفتارش می تواند تأثیر منفی یا مثبتِ مسری و بزرگی روی تمام برنامه های جزئی و کلّیِ دولت و مردم داشته باشد. خبرهایی که از کشورهای دیگر و مردمانِ دیگر در برخورد با کرونا می رسد نشان می دهد که هنوز در هیچ جای دنیا هیچ دولتی نتوانسته است انسان ها را با زبانِ خوش حالی کند که حسّ جمعی و همراهی شان از هوس های فردی و شخصی شان برای بقای فرد فردِ انسان ها ضروری تر است.

با این مقدمه فکر می کنم خودتان می توانید متوجه شوید که عناوینِ ده قاعده ی نخستِ کتابِ قواعدی در رابطه با مردم چه نکاتی را به همه یادآوری می کند. (در ضمن، در این توفیقِ اجباریِ «ماندن در خانه» خوب است که انگلیسی تان را تقویت کنید!)     

 

1.Understanding helps. There’s no one on the planet whose personal experiences and make-up don’t shape their behavior.

2.No one has to be like you. Just because you don’t like something, doesn’t mean it’s wrong.

3.People hear what they want to hear. Don’t blither about. Make your words concise, clear, specific, blunt.

4.people believe what they want to believe. They have to live it for themselves- you can’t do it for them.

5.Your attitude influences their response. If you look like you’re expecting a fight, you’ll get a fight.

6.Remember your first impression. For ages you can think you were mistaken and then, all of a sudden, you find you were spot on.

7.People are tribal. If we feel our happiness is threatened by a move towards the greater good, it’s hard to vote for the greater good.

8.Everyone wants to feel valued. A thank you is OK, a bit more than a thank you is better.

9.They only tease you if they like you. Once you recognize it as a gesture of affection, suddenly being teased becomes positive.

10….but banter isn’t teasing. Anyone who persists with Idea, once they know they are upsetting someone, is becoming a bully.

 

ادامه دارد

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 124 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 11:06