اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(42) آوار آفتاب: گل آینه-5

ساخت وبلاگ

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(42) آوار آفتاب: گل آینه-5

 

راوی که پرسیده بود: «کیست این آتش تنِ بی طرح رؤیایی؟» و اعتراف کرده بود که در او تاب زیبایی نیست، با این که مخاطبِ پرسش اش «خدای دشت نیلوفر» بود، پاسخِ زیر را در موردِ دلیلِ بی تابی اش از حوریان چشمه دریافت کرد:

 

حوریان چشمه در زیر غبار ماه:
                ای تماشا برده تاب تو!
                زد جوانه شاخه ی عریان خواب تو.
                در شب شفاف
                او طنین جام تنهایی است.
                تار و پودش رنج و زیبایی است.

 

البته پاسخی که در «زیر غبار ماه» باشد، با همه ی روشنایی اش پیداست که روشن و کافی و قانع کننده نیست. این پرتوافشانی و درخششِ ماه مانعِ دریافتِ چیزی است که ماوراء نور دیده می شود. حوریان بر این باورند که بی تابیِ راوی از این است که زیرِ غبارِ ماه غرقِ تماشایی شده است که خودش معلول و ناقص است. چیزی را که او دارد می بیند فقط نقش و جوانه ای است که ازخوابِ بی پرده اش بر او نمایان شده است. تازه، این همه اش نیست. از شفافیتِ «شب شفاف» که از پرتوِ ماهی است که دارد غبارافشانی می کند، می شود دریافت که چیزی درنمی آید که پاسخِ پرسشِ راوی باشد. حوریانِ چشمه با حرف هایشان فقط چیزی را تأیید می کنند که خودش به آن اعتراف کرده بود: بی تابی اش در تماشای این زیبایی. این زیباییْ تازه جوانه ای از خوابِ اوست. این جوانه ی خوابش همان «طنینِ جامِ تنهایی» اش است. تار و پود این نیلوفری که تازه دارد در تصویری که از آن سروده و کشیده است جوانه می زند، از «رنج و زیبایی» است. رنجی را که این رؤیا و زیبایی طنینی از آن است می توان همان تنهایی اش فرض کرد. شاید با این فرض باید از حرفِ حوریانِ چشمه چنین برداشت کنیم که این زیباییِ مجهولِ بی تاب کننده ناشی از آن تنهاییِ معلومِ بازتاب شونده است.

 

 در بخار دره های دور می پیچد صدا آرام:
                او طنین جام تنهایی است.
                تار و پودش رنج و زیبایی است.

بازتابِ این صدا ثابت می کند آنچه که برای راوی دارد رخ می دهد، از گذشته ی دور همچنان در حالِ وقوع بوده است. این طنینِ تنهایی که نتیجه اش رنج و زیبایی است، چیزی نیست که تجربه اش نوبر بوده باشد. از حرف های خودِ راوی می شود این را فهمید:


رشته ی گرم نگاهم می رود همراه رود رنگ:
        من درون نور- باران قصر سیم کودکی بودم،

 

راوی دارد از رؤیای رنگی اش که از کودکی با او بوده است سخن می گوید. این کودکی به کودکی بشر نیز برمی گردد. خودِ علاقه ی به نقاشی علاقه ی به رؤیانگاری است. آدم چیزی را که می خواهد می کِشد، و چیزهایی را هم که دارد آن طوری که دلش می خواهد باشند می کِشد. راوی از کودکی گرفتارِ گُلی شده بود که در رؤیاهایش بود:  


        جوی رؤیاها گلی می برد.
        همره آب شتابان، می دویدم مست زیبایی.
        پنجه ام در مرز بیداری
        در مه تاریک نومیدی فرو می رفت.

پنجه ی او در مرزِ بیداری چیزی را می کشید که از آن سوی مرز، یعنی از رؤیایش، پایش به این سو کشیده شده بود. امّا، نقشِ این گُل در این سوی مرز به سرزندگیِ خودش نبود. اصلاً زنده نبود:


        ای تپش هایت شده در بستر پندار من پرپر!
         دور از هم، در کجا سرگشته می رفتیم
         ما، دو شط وحشی آهنگ،
         ما، دو مرغ شاخه ی اندوه،
         ما، دو موج سرکش همرنگ ؟

 

در واقع، همراهِ واقعی راوی همان «رودِ رنگ» بود نه آن رودی که داشت آن گُل را در سویی دیگر و به جای دیگری می برد. در ادامه ی این روایت، اشاره ی «موپریشان های باد» به همین دوگانگی است:


مو پریشان های باد از دوردست دشت:
                تارهای نقش می پیچد به گرد پنجه های او.
                ای نسیم سرد هوشیاری!
                دور کن موج نگاهش را
                از کنار روزن رنگین بیداری.

 

خواستِ موپریشان ها این است که او از آن رؤیا برگردد. آنها این حرف و خواسته را هم آوا با حوریان پیش از این با عباراتی دیگر گفته بودند:

او ز روزن های عطرآلود

روی خاک لحظه های دور می بیند گلی همرنگ

لذتی تاریک می سوزد نگاهش را

ای خدای دشت نیلوفر!

بازگردان رهرو بیتاب را از جاده ی رؤیا.

 

موپریشان ها به جای «روزن های عطرآلود» حالا دیگر از «روزن رنگین بیداری» می گویند، زیرا دیگر کار از عطر گذشته و به نقش رسیده است. پیش از این به دوریِ نگاهش، یا به نگاهش از دور، به گلی همرنگ اشاره می کردند؛ حالا، می خواهند که موجِ نگاهش را از کنار روزنِ رنگین بیداری دور کنند. این کار را باید همان حوریانِ چشمه ای انجام دهند که پیش از این او را بیدار کرده بودند. حتماً به یاد می آورید که راوی گفته بود:

ابر چشم حوریان چشمه می بارد.

        تاروپود خاک می لرزد.

        می وزد بر من نسیم سرد هشیاری.

 

گویا راوی که از خوابی بیدار شده بود، حالا به خوابی دیگر فرورفته است. حوریان او را بیدار کردند و او به جای نیلوفری که در رؤیا می دید، به نقشِ آن مشغول شد. حالا با نقشِ رنگینِ آن گرفتارِ خواب و رؤیای دیگری شده است که لازم است از آن نیز بیدار شود.

این «روزن رنگین بیداری»، در واقع، همان نقشی است که از طریقِ آن او تلاش می کند در بیداری به آن گُل برسد. نقش اش کج است و بیراهه دارد می رود. هنرمندی که اصل را رها می کند و به نقش می پردازد، به نوعی در خواب است. باید بیدار شود. «نسیم سرد هشیاری» کسی را که خوابیده است بیدار می کند تا به واقعیت و زندگی طبیعی برگردد، ولی گویا بارِ اوّل وارونه ی این کار را انجام داده و او را از خوابی به خوابی دیگر برده بود. این بار باید این «نسیمِ سرد هشیاری» از این بیداری ای که او را به نقشی بیهوده رسانده است، جوری بیدار کند تا به اصلِ آن برسد. متأسفانه، برای راوی این اصل همانی است که در رؤیای نخست اش داشت. اگر شب سپری شود و چشمانش به خودِ نیلوفر بیفتد، چه بهتر! به جای رؤیا یا نقش اش، دیگر خودش را خواهد داشت. ولی اگر بیدار شود و باز همان مردابِ بی نیلوفر را ببیند چه؟ پس بهتر است «نسیمِ سرد هشیاری» او را دوباره از نقشِ گل به همان رؤیایش و به همان خوابی که از این بیداری برایش بهتر است برگرداند.

 

ادامه دارد

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 117 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 11:06