تدبیر و سیاستِ سعدی(14)

ساخت وبلاگ

تدبیر و سیاستِ سعدی(14)

این حکایتِ سعدی ویژه ی لشکریان پادشاه است. از این حکایت چنین برمی آید که حق و حسابِ سپاهیان در زمانه ای که جنگ برای دین یا وطن آن معنایی را که جنگ برای شاه داشت نداشت، بر عهده ی خودِ شاه بود. شاهزاده ای که سرِ کیسه را شُل می کرد و بخت را می خرید، سربازهای اجیرِ بیشتر و زبده تری می داشت و بی برو برگرد، سرفرازِ میدان بود و صاحبِ تخت. چهره ی شکست خورده ی جنگ خیلی آشکار بود. با خالی بندی هیچ شکست خورده ای نمی توانست قیافه ی پیروزِ میدان را به خودش بگیرد. حرف از تهاجمِ فرهنگی و تحریم اقتصادی و جنگِ سرد چندان باب نبود. خودشان باب بودند، ولی بدون دَم و دستگاه های پیشرفته و هارت و پورت های خبری و آماری. از حمله ی سایبری و رکودِ بازار بورس و نبردِ ماهواره ای و سمپاشیِ تبلیغاتی و مانندِ این ها اصلاً خبری نبود. اما، شما لطف کنید و نکته ای را که مطرح می شود به هر گونه سربازی که در هر جبهه ای در کار یا مبارزه است تعمیم بدهید. سعدی می گوید:

یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر به سختی داشتی، لاجرم دشمنی صعب روی نهاد  همه پشت بدادند.

چو دارند گنج از سپاهی دریغ

دریغ آیدش دست بردن به تیغ

یکی را از آنان که غدر کردند، با من دَمِ دوستی بود. ملامت کردم و گفتم: دون است و بی سپاس و سفله و ناحق شناس، که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم بر گردد و حقوق نعمت سال‌ها در نوردد.

گفت: ار به کرم معذور داری شاید، که اسبم در این واقعه بی جو بود و نمدزین به گرو. و سلطان که به زر بر سپاهی بخیلی کند، با او به جان جوانمردی نتوان کرد.

زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد

و گرش زر ندهی سر بنهد در عالم

اذا شبعَ الکمیُّ یَصولُ بَطشاً

وَ خاوی البطنِ یَبْطِشُ بِالفَرارِ

 

این بیتِ عربی را که در ختمِ کلامِ سعدی قرار گرفته است اگر معنی کنیم، سر و تَهِ حرفِ شیخ یکجا دستتان می آید. می گوید: اگر شکمِ سرباز سیر باشد، با رغبت تمام در نبرد به دشمن یورش می برد. وقتی هم که شکمش گرسنه باشد، فرار را بر قرار ترجیح می دهد.

 

 در گذشته اغلب چنین بود که سرباز به شوقِ غنیمت با سرِ خودش بازی می کرد و از جان می گذشت. البته سهمِ پادشاه و نزدیکان و درباریان که سرشان در جای امن تری گرم بود، بیش تر از سرلشکرها و سربازها بود. در زمانِ صلح که ذخیره ی غنائمِ این پیاده ها ته می کشید، یا باید از کیسه ی سلطان و خلیفه چیزی عایدشان می شد، یا ناچار بودند به کار دیگری برای کسب درآمد بپردازند. مشکلی که می شود وجودش را حدس زد این است که اگر درآمدِ بی دردسر زیر دندانِ این سربازانِ فارغ از حوزه ی نظام وظیفه مزه می کرد و سرمایه ی زندگی شان می شد، دیگر مجبور نبودند برای خدمت به بقای پادشاه از جان مایه بگذارند. با سرمایه ی شان به پادشاه کمک می کردند تا جانِ فقیرترها را برای خدمت در جنگ بخرد. حکایتِ سعدی حاکی از این است که اگر جنابِ سلطان سرِ کیسه را برای لشکریانش شُل کند، آنان بی چون و چرا حاضرند از جانِ خود بگذرند. اما، چه در زمانه ی سعدی و چه در دورانِ ما، فقیر هر قدر هم که فقیر باشد، به این سادگی ها با مرگی که خیلی نقد است در قبالِ زرِ نسیه، دُم به تله نمی دهد. علاقه ی دیگری باید سرباز را خام و خادمِ پادشاه کند؛ مثلاً، علاقه ای با معصومیتی کودکانه.

می گویند زمانی که اسلام در اوجِ قدرت و در حال گسترش و جهان گشایی بود، از سردمدارانِ بلادِ کفر، یکی شان بر این شد تا مقدماتِ یورشی را به قلمرو حکومت و خلافت اسلامی فراهم کند. سرانِ سپاهِ دشمن نخست جاسوسی را به سرزمینِ اسلامی فرستادند تا ببینند اوضاع از چه قرار است. باید می فهمیدند که آیا از پسِ لشکریانِ اسلام برمی آیند یا نه. جاسوس در بَدو ورودش به یکی از ولایات با دو کودکِ پنج شش ساله برخورد کرد که داشتند با تیر و کمان بازی می کردند. یکی از آن دو که کوچک تر بود داشت گریه می کرد. جاسوسِ بیگانه از او پرسید: «برای چه گریه می کنی؟» کودک به او گفت: «برای این که تیرم به هدف نخورد». جاسوس با دیدنِ این صحنه و شنیدنِ چنین سخنی به کشورش بازگشت و به مسئولین گفت که تا وقتی که در آن سرزمینْ کودکی برای نخوردن تیرش به هدف گریه می کند، نمی توان حریف مسلمانان شد. چند سالی گذشت و دوباره هوای جنگ به سرِ دشمنان اُفتاد. دوباره جاسوس روانه ی قلمرو مسلمانان شد تا ببیند اوضاع مناسب است یا نه. اینبار در ورودیِ شهری دید که جوانی افسرده بر درختی تکیه کرده. با خودش گفت: «بدان عاشق شده است و گریه کرده». حدسش درست بود. جوان گفت که به این دلیل دارد گریه می کند که دختری را که دوست دارد به او نمی دهند. جاسوس درجا به کشورش بازگشت و گفت که زمانِ مناسب برای حمله به مسلمانان فرا رسیده است. جوانی که عشقِ دختری او را چنین سست کرده است، بعید است قدرتِ کافی برای نبرد با ما را داشته باشد. مملکتِ اسلامی با چنین جوانانی حتماً سربازِ فراری زیاد دارد. این حدسِ او نیز درست بود. تمدنِ اسلامی که تا اسپانیا پیش رفته بود، اینچنین دچار پسروی شد.

البته سرباز را غیر از معصومیتِ کودکانه چیز دیگری نیز می تواند ایثارگر کند: تعهد و التزامِ خالصانه. این فقره ی دوم چطور به دست می آید؟ رُک و راست با شست و شوی مغزی. خودِ شست و شو که بد چیزی نیست، منتها باید دید که چه کسی چه چیزی را با چه شوینده ای می شوید تا چه نوع آلودگی را از آن بزداید. جهت گیریِ مثبت یا منفیِ شست و شوها را جناح های داخلی و خارجی در تبلیغاتِ خود مطابقِ با سیاستشان به سودِ خودشان تعیین می کنند. امروز ماجرای زیر برای ما فراتر از معنی سطحی اش تفسیر می شود:

 

می گویند سرتیپی از سربازی مؤاخذه می کرد که چرا هنگامِ نزدیک شدن دشمن، توپ نینداخته است. سرباز گفت: به هزار دلیل. سرتیپ گفت: دلایل خود را بشمار.

سرباز گفت: اولش این که باروت نداشتم.

سرتیپ گفت: ادله ی دیگر ضرور نیست.

 

اما، با نگاهی ژرف تر به اصلِ مبارزه،  به نظر می رسد ادله ی دیگر نیز ضرور باشد. برای جنگیدن روحیه و همتی لازم است که اگر زمینه سازی شده باشد، حتی بدونِ باروت نیز سرباز با توپ پُر به میدان می رود. در روزگارِ ما مشخص است که خیلی از ارتش ها حتی با داشتنِ مهماتِ کافی نمی توانند از پسِ تسلیحات و، از آن مهم تر از پسِ بی رحمی و بی انصافی ضدّ انسانیِ دشمنانشان بربیایند. اما این به معنی پذیرش شکست بدون مبارزه نیست. بدونِ شک، آن ضعیفی که ابر قدرتی مدام به پر و پایش می پیچد، حتماً نکته ی قوّتِ آزاردهنده ای دارد که نجنگیده او را پیروز نشان می دهد. آن پادشاهی که سعدی می گوید که در رعایت مملکت سستی می کرد، اگر خودش نقشِ دشمنِ بی رحم را برای مردم و سپاهیانش بازی نمی کرد و مجریِ حق و عدالت بود، حتماً بدونِ زر نیز می توانست خریدارِ جانِ لشکریانش باشد. به نظر نمی آید که پادشاهِ حکایتِ شیخِ در این حکایت نظری به اسلام داشته باشد، وگرنه تکلیفِ خلیفه ی بخیلِ دارای کیسه ی زر و تکلیف سربازِ بی نمدزین و اسبِ بی جُو در آیه ی زیر از سوره ی توبه جور دیگری تعیین شده و زبانِ دیگری برای تشویقِ همه شان به کار رفته است:

إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ ۚ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَيُقْتَلُونَ ۖ وَعْدًا عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْرَاةِ وَالْإِنجِيلِ وَالْقُرْآنِ ۚ وَمَنْ أَوْفَىٰ بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ ۚ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُم بِهِ ۚ وَذَٰلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ [٩:١١١]

همانا خدا از مؤمنان جان و مالشان را به بهاى بهشت خريدارى كرد آنان در راه خدا مى‌جنگند و مى‌كشند و كشته مى‌شوند. اين در تورات و انجيل و قرآن وعده‌ى حقى بر عهده‌ى خدا است، و چه كسى از خدا به عهد خويش وفادارتر است؟ پس به اين معامله‌اى كه با خدا كرده‌ايد شاد باشید و این همان کامیابی بزرگ است.

                      

این شعارِ اسلام برای دعوتِ مؤمنین به جهاد است که با سیاستی که خلیفه به کار می برد می تواند مؤثر واقع شود.

به نظر شما چه راه دیگری برای کشاندنِ مردم به میدان جنگ بر علیه دشمن و برای دفاع از سرزمین و فرزند و عیال و خانمانِشان وجود دارد؟

ناچارم مختصری از فیلمی از سینمای فرانسه را برایتان تعریف کنم تا اگر ندیده اید یک چیزی از آن و نیز چیزکی از روش و زبان و سیاستِ اغیار برای تحریک و تشویقِ مردانشان به جنگ دستتان بیاید. داستانِ فیلمِ «یک نامزدی طولانی» در مورد پنج سرباز فرانسوی است که در جنگِ جهانی اول برای فرار از جنگ خود را به عمد دچار نقصِ عضو کردند. در آن حیص و بیص و به اصطلاح گیر و دارِ جنگ، فردی مأمور شد تا آنها را برای محاکمه صحرایی نزد فرماندهانِ ارشد ببرد. در راه انتقالشان به دادگاه نظامی که به احتمال زیاد به اعدامشان منجر می شد، یکی از فرماندهان ترجیح داد که در زیر آتش سنگینِ ارتش آلمان آنها را رها و راهیِ خط مقدم کند تا هر جور که می توانند جان به در ببرند. همگی مردند. در واقع، دو نفرشان زنده ماندند، ولی با پلاک و هویت دو تن از قربانیان. یکی از ترس دور از مردم زندگی می کرد، و دیگری روانی شده بود و اصلاً نمی دانست که کیست.

اما دست اندر کارانِ این فیلم برای تحقیرِ سربازانِ ترسو و تحریکِ دیگران به همین حدّ از اهانت اکتفا نکرد. آنها برای ناموسی کردنِ قضیه، ماجرای مردی را در این داستان گنجاندند که سرپرستِ پنج فرزند بود که همه از شوهرانِ قبلیِ همسر اول و همسر فعلی اش بودند. او که می دانست طبق قانونِ نظام وظیفه اگر مردی شش فرزند داشته باشد از خدمت معاف می شود، از همسرش خواست که برایش فرزندِ ششمی دست و پا کند. جنبه ی بی ناموسیِ قضیه به قولِ مش قاسمِ دائی جان ناپلئون در اینجاست که چون خودش عقیم بود از همسرش خواست تا با سربازی که دوستِ خودش بود بخوابد و باردار شود تا به قولِ خودش نُه ماه به اُمید معافی زنده بماند و خدمت کند و بعداز آن نیز با خودِ معافی. البته او نیز نه زنده ماند و نه سربلند.

جان آنقدر شیرین است که دولت ها ناچارند یا با سیاستِ اقتصادی و فرهنگیِ درست خواستِ خودشان و مردم را که پادگانِ اصلی شان را در اختیار دارند یکی کنند، یا از روانشناسی کمک بگیرند تا در پادگان های ارتش، روانِ سربازان را طوری به استخدامِ دولت درآورد که جانشان را قربانیِ هدفی کنند که بیشتر به سودِ دولت است تا ملّت.

 

ادامه دارد

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 126 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 11:06