از یک تا سیِ بیانیه ی حقوق بشر:7

ساخت وبلاگ

از یک تا سیِ بیانیه ی حقوق بشر:7

Article 7

All are equal before the law and are entitled without any discrimination to equal protection of the law. All are entitled to equal protection against any discrimination in violation of this Declaration and against any incitement to such discrimination.

  • مادهٔ ۷

همه در برابر قانون برابرند و همگان سزاوار آنند تا بدون هیچ تبعیضی به‌طور برابر در پناه قانون باشند. همهٔ انسان‌ها محق به پاسداری و حمایت در برابر هرگونه تبعیض که ناقض این «اعلامیه» است، می‌باشند. همه باید در برابر هر گونه عمل تحریک‌آمیزی که منجر به چنین تبعیضاتی شود، حفظ شوند.

 

متأسفانه در زبان فارسی، و احتمالاً در همه ی زبان ها، ضرب المثل هایی است که با نمایش نمونه ای از نابرابری های طبیعی تلاش می کند تا نابرابری های غیرمنطقی و غیرقابل قبول را توجیه کند. جملاتی مانندِ «پنج انگشت برادرند، ولی برابر نیستند»، یا «پنج انگشت یکی نمی شود» برای دفاع از نابرابری ورد زبان مردم شده است. انگلیسی زبان ها همین را جور دیگری می گویند:

 

Four fingers are the same, but not equal.

این خوش خیال ها فکر کرده اند که نابرابری را بهتر از امثال ما درک و توجیه کرده اند. انگشت شست را به دلیل چاق و چله بودن از بقیه جدا کرده اند، زیرا بدون توجه به قد و بالای اش مشخص است که از آن بقیه سری سواتر دارد. بعد، آن چهار تای دیگر را که در کنار هم ایستاده اند و نشسته شان هم نشان می دهد که نابرابرند به یک خط کرده و سنجیده اند.

این جمله ی مشهور جورج اورول در قلعه ی حیوانات که «همه حیوانات با هم برابرند، اما برخی برابرترند»، بی آن که مشخص کند که از چه نظر همه با هم برابر و از چه نظر بعضی هایشان برابرترند، حقیقتی را بیان کرده است که در واقعیت نیز چیزی جز آن به چشم مردم هیچ مملکتی نیامده است.

 

«ماده 7» از بیانیه ی حقوق بشر ظاهراً تکلیفِ آن مقوله و موردی را که همه ی انسان ها از آن نظر با هم برابرند مشخص کرده است. خرده فرمایشِ خیلی مهمِ موجود در آن این است که «همه در برابر قانون برابرند». اما مشکل حل ناشدنیِ تشخیص حق از ناحق و برابرای از تبعیض ناشی از این واقعیت است که همه در برابر چیزهای دیگر و از چندین و چندان نظر دیگر با هم برابر نیستند. نابرابری هایی که وضعیت اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و مانند این ها به افراد تحمیل می کنند، باعث می شود که دارندگان مقام و قدرت به قول جورج اورول برابرتر باشند و خود را سزاوارِ نگاه و قضاوتی و حکمی جداگانه و ممتاز بدانند، نه تنها در برابر قانون مملکتِ خودشان، بلکه در برابر همین بیانیه ی حقوق بشر نیز.

خوشبختانه همه از نوزادی، از همان لحظه ای که تفاوتِ بین دنیای پیش از تولّد و پس از تولّدشان را با گریه و زاری آشکار می کنند، خیلی طبیعی درمی یابند که تبعیض یعنی چه. تبعیض را می فهمند و مویرگی ترین نمونه هایش را هم تشخیص می دهند. فرقی نمی کند که کجا و از جانب چه فرد یا افرادی باشد. همه ی موجودات، حتی حیوانات، تبعیض و تفاوت گذاری و تفاوت گزاری را در همه جا، در خانه، مدرسه، باشگاه، دانشگاه، محکمه ی دادگاه، بازداشتگاه، مطب دکتر، محل کار، مسجدِ حاج آقا، روی ترازوی قصاب، زیر تیغ جرّاح و به طور کلّی در همه جای جامعه، حتی در باغ وحش، با دقت لرزه نگاری که ریزترین لرزش ها و لغزش ها را ثبت می کند، تشخیص می دهند.

بدبختانه توجیه نابرابری ها از همان زایشگاه آغاز می شود و تا آرامگاه ابدی ادامه پیدا می کند. متأسفانه در آنجا هم، کمیّت و کیفیتِ غسل و کفن و نماز میّت و محلِ قبر برای بعضی ها که ممتازترند نسبت به دیگران و حتی با نسبتی بین خود ممتازان فرق می کند. وجود این تبعیض ها همه اش حاصلِ خودشیرینی های خودِ ما برای کسانی است که «از ما بهتران شان» می نامیم.  

با این که هیچ کدام از جمله هایی را که تا اینجا در این مورد بیان کرده ام شوخی نبوده است و تلخی اش هرگز از کامِ خودم هم بیرون نمی رود، می خواهم کمی جدّی تر این مطلب را دنبال کنم.

دکتر علی شریعتی در نامه ای به یکی از دوستانش، دکتر صدر نبوی، استاد دانشکده ی ادبیات دانشگاه مشهد، نوشته بود:

 

در یکی از آن ششصد شبی که در تنهایی و تاریکی مطلق زندگی می کردم- نه- زنده بودم، خواب دیدم که در جمعی از دانشجویان و همفکرانم سخن می گویم و مثل همیشه از انسان و مسئولیت و زندگی و و ... یکی پرسید: قبل از اینها همه، باید خود زندگی را تعریف کنی که چیست؟

و من- بی مقدمه- گفتم: یادداشت کنید:

«زندگی؟

نان، آزادی، فرهنگ، ایمان و دوست داشتن»!

بیدار که شدم، دیدم نه تنها کلمات، که ترتیب کلمات نیز از روی حکمتی است و گاه، آگاهانه ترین معانی، از ناخودآگاهانه ترین حالات سر می زنند. حتی با خود اندیشیدم که جز این «پنج تن»، زندگی را نیازی دیگر نیست؟ مثلاً «برابری»! دیدم که هست اما نیاز به گفتن نیست، که اگر این پنج تن مقدس باشند، آن همه خواهند بود، همه را خواهند ساخت.

انسان، از بعد از نان آغاز می شود- هر چند بی نان، بودن ممکن نیست- چه فاجعه ای که بسیاری را می بینیم که در همین قدم اول می مانند. و چه خوشبختی تو که ایمان داری، آنچه دارندگان فرهنگ غالباً از آن محروم شده اند و یا می شوند.

اما جای سؤال هست که این هر پنج تا، پنج بُعد زندگی فردی اند. پس مردم کو؟

هر انسانی باید وجودش و حیاتش در این «پنجه» قرار گیرد. این پنج گنجِ زندگی انسان است و انسانی که نه برای مردم زندگی می کند، انسان نیست؟ سپاسگزار خدا باش که از این پنج گنج، چهار گنجش را داری.( دکتر پوران شریعت رضوی، طرحی از یک زندگی، جلد دوم، نقدها و نظرها، ص417-416)

 

این که نان در رتبه بندیِ دکتر علی شریعتی در جای نخست قرار گرفته است خیلی طبیعی و وابسته به نیازی طبیعی است. بدون نان، و چیزهایی که برای بقا به همان اندازه اساسی اند، هیچ انسانی نمی تواند باشد تا صدایی از او برای آن چهار تای دیگر دربیاید. اما در مورد «آزادی»، «فرهنگ»، «ایمان» و «دوست داشتن»، چون از جنس و ماده ی «نان» نیستند، نمی شود اولویت بندی شان را فقط با این ترتیب انجام داد. به عنوان مثال، شاید سروته شان درست تر باشد. اگر انسان ها یکدیگر را به عنوان یکی از دوست داشتنی ها دوست داشته باشند و به همین یک فقره ایمان داشته باشند تا جایی که حاضر باشند جان شان را فدای «دوستی»شان کنند، فرهنگی را می سازند و رایج می کنند که در آن همه آزادند که از دوست بگویند و از او دفاع کنند. این ترتیب را برای این که ببینیم گزینه های دیگری نیز برای آرایشِ این چهار تن می تواند پیش روی مان باشد مطرح کردم، نه به عنوان گزینه ای درست تر، زیرا باور ندارم که در موردِ جایگاهِ این چهار تا بشود به آسانیِ تعیین «نان» به عنوانِ نخستین نیاز نظر داد. «دوست داشتن»ی که نتیجه اش «دوستیِ خاله خرسه» می شود، روی آزادی و فرهنگ و ایمانی بنا شده است که خیلی جای حرف دارد.

دکتر «برابری» را  در فهرست آن پنج تنِ مقدس قرار نداده است. او بر این باور است که اگر آن پنج تا باشند، «برابری» و همه چیز برای همه فراهم می شود. گویا به باورِ او، «مردم» نیز در این اولویت بندی از قلم نیفتاده اند، به این دلیل که، این ها همه وقتی مطرح می شود که «مردم» مطرح باشند. آدمِ یالقوزی که در جزیره ای دورافتاده، تک و تنها زندگی می کند، «آزادی» و «فرهنگ» و «ایمان» و «دوست داشتن»اش را هر جوری که بخواهد تعریف می کند و می سازد و هر بلایی که دلش بخواهد، بدون بازخواست هیچ محکمه ی زمینی ای، می تواند به سر خودش بیاورد. پای «مردم» که به میان می آید، همه چیز، از جمله ترتیبِ قرار گرفتنِ این چهار تا، به هم می ریزد.

از این به اصطلاح «پنج گنجِ زندگی» تنها «نان» است که هیچ چیزش ذهنی نیست. یعنی هیچ فردی و سازمانی و دولتی نمی تواند به جای «نان» روی یک تکه کاغذ تصویرش را نقاشی بکند و به گرسنه بخوراند و به او تلقین کند که سیر شده است. حتی میزانِ موردِ نیاز نان برای رفع گرسنگی اش را نمی تواند روی کاغذی با آمارها ونمودارهای اقتصادی برای او تعیین و ترسیم و به او تحمیل کند و بعد به صورت حقوق ماهیانه یا یارانه به او بدهد و از او بخواهد که احساس سیری کند. چیزهایی که در زیر مقوله ی «نان» قرار می گیرند، مانند «مسکن» و «هزینه ی دارو و درمان»، عینی تر از آنند که بشود مردم را با هیپنوتیز با خیال شان خوش کرد.

اما، «آزادی»، «فرهنگ»، «ایمان» و «دوست داشتن» از جنس دیگری اند. این چهار تا چیزهایی اند که جنس شان را کسانی تعیین می کنند که «نان» مردم به دست شان است.

اشتباه دکتر این است که از هر پنج تایشان به عنوان «کلمه» و «تن» حرف می زند. غیر از «نان» بقیه نه «کلمه»اند نه «تن». شاید برای جایشان در فرهنگ لغت بشود ترتیب مشخص و ثابتی قائل شد، ولی در ذهن مردم با نظم و ترتیبی همیشگی جا نگرفته اند. کافی است دولتی به ملّت اش بقبولاند که برای حفظ فرهنگ آبا و اجدادی شان و برای از دست نرفتنِ ایمان شان ناچار است که آزادی شان را محدود کند و خودش گزینه هایی را برای «دوست داشتن» پیش پای همه بگذارد تا امنیت و آرامش جامعه به هم نریزد، این رتبه بندی همه اش به هم می ریزد.

آن چیزی که به عنوان «فرهنگ» مد نظر بیشتر دولت ها و ملت هاست، همان اعتقاد به تعریف های مشخصی از «آزادی» و «برابری» و «ایمان» و «عشق» و ... و «حکومت کردن» و «زندگی کردن» متناسب با تعریف شان، یا به تعبیر درست تر، توجیه شان است. خیلی ها فکر می کنند که «ایمانِ درست و راستین» باور و پایبندی به همان تعریف هایی است که فرهنگ شان شده است.

فکر می کنم حالا دیگر متوجه شده باشید که با چه منطقی جورج اورول به این نتیجه رسیده است که اگر فردی یا سازمانی، مانند سازمان ملل متحد، یا دولتی با برنامه و سیاست خاصی به مردم بگوید که همه ی انسان ها باهم برابرند، ولی بعضی ها برابرترند، چاره ای جز تسلیم و پذیرش ندارند. در فضای همان فرهنگ هایی که حاکمان برایشان ترتیب داده اند، جز این نمی توانند بیندیشند و رفتار کنند. «آزادی»شان و «ایمان» و «عشق»شان دست خودشان نیست.

ترتیب و اولویتِ این ها، نه واژه هایشان، در ذهن مردم با موقعیت هایی که در زندگی برایشان پیش می آید فرق می کند. یک نفر ممکن است که در شرایط و وضعیت خاصی اولویت را از یکی به دیگری تغییر بدهد. به طور واقعی و ملموس، چنین وضعیتی وقتی پیش می آید که شخصی در تنگنایی بحرانی ناچار شود، به عنوان مثال «نان» را به جای «ایمان»، انتخاب کند. او در چنان موقعیتی در واقع ترتیب شان را عوض نکرده است. آن دومی را کاملاً کنار گذاشته است. اگر کسی برای این که استخدام شود و به «نان» برسد، باورهای خود را کتمان کند و مطابقِ باورهای کارفرما کار و زندگی و عبادت کند، اولویت را عوض نکرده است. خودش را عوض کرده است. سعدی نمونه ای از جا به جایی این ترتیب را چنین بیان کرده است:

چنان قحط سالی شد اندر دمشق

که یاران فراموش کردند عشق

چنان آسمان بر زمین شد بخیل

که لب تر نکردند زرع و نخیل

 

اگر بخواهیم در تحلیل مان ناپرهیزی کنیم و «آسمان» را به اشخاصی که آن بالا بالاها نشسته اند نیز تعمیم بدهیم، ادعایی نکرده ایم که خلافِ منظور سعدی و ادامه ی شعرش باشد:

 

بخوشید سرچشمه های قدیم

نماند آب، جز آب چشم یتیم

نبودی بجز آه بیوه زنی

اگر برشدی دودی از روزنی

چو درویش بی رنگ دیدم درخت

قوی بازوان سست و درمانده سخت

نه در کوه سبزی نه در باغ شخ

ملخ بوستان خورده مردم ملخ

 

می خواهم باز هم ناپرهیزی بکنم و آن ملخِ اوّلی را که به جان بوستانِ مردم اُفتاده است، به مهاجمانِ ملخ صفتی که در هنگام فقر و نداری نیز به مردم رحم نمی کنند تعمیم بدهم. آن ملخِ دوم که همان قوتِ مردمِ گرسنه است می تواند هر چیزی باشد که یک روز دیگر به زنده بودن شان اضافه می کند. سعدی در ادامه نشان می دهد که اگر اولویت در شرایط بحرانی با «برابری» باشد، دارنده ی قدرت و ثروت و بنگاه های تبلیغاتی که دارنده ی «ایمان» و «عاشقِ همنوع» معرفی می شود، بایستی در وضعیتی برابر با دیگران قرار گیرد. میزانِ برخورداری شان از همه ی داشتنی ها و خوردنی ها و رانت ها بایستی به اندازه ی ضعیف ترین و فقیرترینِ مردم باشد. باید همه چیز جوری جا به جا شود که تراز نشان بدهد که همه برابرند. سعدی می گوید:

 

در آن حال پیش آمدم دوستی

از او مانده بر استخوان پوستی

وگر چه به مکنت قوی حال بود

خداوند جاه و زر و مال بود

بدو گفتم ای یار پاکیزه خوی

چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی

بغرید بر من که عقلت کجاست؟

چو دانی و پرسی سؤالت خطاست

نبینی که سختی به غایت رسید

مشقت به حد نهایت رسید؟

نه باران همی آید از آسمان

نه برمی رود دود فریادخوان

بدو گفتم: آخر تو را باک نیست

کُشد زهر جایی که تریاک نیست

گر از نیستی دیگری شد هلاک

تو را هست! بط را ز طوفان چه باک؟

نگه کرد رنجیده در من فقیه

نگه کردن عالم اندر سفیه

که مرد ار چه بر ساحل است ای رفیق

نیاساید و دوستانش غریق

من از بینوایی نیم روی زرد

غم بینوایان رخم زرد کرد

نخواهد که بیند خردمند، ریش

نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش

 

ناپرهیزی سوم بنده به سعدی برمی خورد و به امثالِ بنده! راوی یا همان سعدیِ دارای «ادب» و «فرهنگ» نشان نمی دهد که مانندِ آن «دوست» برای حسّ همدردی و برقراریِ برابری با مردم دچار ضعف و زردی شده باشد. همه ی ما خوب بلدیم که در وضعیت زرد حرف های سبزی از «برابری» بزنیم. بدی اش این است که از «حرف» شاید «فرهنگ»ی دربیاید، ولی باور کنید که میوه اش کاغذی است. شاید با پذیرش استدلالِ برآمده از چنین مقایسه و استعاره ای یا چیزی نزدیک به آن باشد که دکتر علی شریعتی به این نتیجه رسیده است که دارای «فرهنگ» باید به «ایمان» برسد تا کاری از دست و پای او برای مردمی که دوست شان دارد بربیاید.

ناپرهیزی پایانی ام در موردِ دولتِ حاکم بر سعدی ها و بنده هاست. «برابری» بایستی در سرشت و برنامه و سیاستِ خودِ دولت های حاکم باشد، در هر زمانی، چه در وضعیت بحرانی و چه در جشنِ شادمانی؛ چه در نبود و چه در کمبود و چه در بهبود. مردم هر قدر هم از سر خیرخواهی به ضعیف ترها کمک کنند، جامعه ای که اساس آن بر تبعیض های گوناگون گذاشته شده است، هرگز رنگ و روی «برابری» را، حتی با وجود ادعای «برادری» نخواهد دید.

«ماده 7» بیانیه ی حقوق بشر به نمای ظاهری و تشریفاتیِ «برابری در برابر قانون» کار دارد که برای بازرسان شان قابل سنجش و ارزیابیِ است. گویا نتیجه ی داوری ها و عواملِ زیربنایی مؤثر در صدور احکام نهایی را باید به حساب خطاهای رایج در داوری گذاشت. یعنی اگر مظلوم نیز مانندِ ظالم وکیلی داشته باشد که از او دفاع کند، به زعم مؤلفانِ این بیانیه یکی از «برابری»ها رعایت شده است. اگر به مظلومِ بیچاره ی درمانده اجازه داده شود به اندازه ی آن طرفِ صاحبِ نفوذ و قدرت و ثروت حرف بزند و حرف هایش نیز مانندِ حرف های او از طریق رسانه ها منتشر شود، تصور می شود که حقِّ او در برخورداری از «برابری» با آن دیگری ادا شده است. اما، تجربه ثابت کرده است که اگر حکم اعدام برای هر دو، دارا و ندار، صادر شود،(با این توضیح که منظور از «دارا»، همان موجودِ اصلحِ دارنده ی هر چیزِ ممتاز و مؤثر برای بقا، و منظور از «ندار» همان فاقد شرایط لازم برای بقاست)،   حکم اعدام آن بی دست و پای بی پناه زودتر از آن سفارشیِ زر ورق دار اجرا می شود تا شاید با بهانه ای به ظاهر موجه از این ستون تا آن ستون برایش فرجی باشد.

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 109 تاريخ : پنجشنبه 23 تير 1401 ساعت: 9:58