اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (61) آوار آفتاب: نزدیک آی-7

ساخت وبلاگ

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (61) آوار آفتاب: نزدیک آی-7

دوست من، هستی ترس انگیز است.

راوی مخاطب خود را دوستِ خود می داند. پس، هستی را که از دیدِ او «ترس انگیز» است بایستی دشمن اش شمرد. او تفاوتِ دوستی و دشمنی را در ترس انگیز بودنِ هستی می داند.

چه چیزِ هستی او را ترسانده است؟ یقیناً او که سودایی مرگ است از مرگ یا از دست دادنِ هستی نمی ترسد. او از آن چیزِ ترس انگیز به مرگ پناه می برد. آن چیزی که «ترس انگیز» است لزوماً ترسناک نیست. خیال ها و اندیشه هایی ترس را به ذهن او می کشاند. او در ادامه به این دوستِ خود می گوید:

به صخره ی من ریز، مرا در خود بسای، که پوشیده از خزه ی نامم.

پیش از این، او این «صخره» را با عنوانِ «صخره ی برتر» معرفی کرده بود و از مخاطبش خواسته بود که او را به آن، آن موقعیت یا وضعیت یا حالت، برساند. حالا برعکس، از او می خواهد که خودش را به این صخره برساند و به تعبیر خودش خود را در آن بریزد. این کار را بکند که چه بشود؟ او می گوید: مرا در خود بسای. این «خود» می تواند «خودم» یا «خودت» باشد- «مرا در خودم بسای» یا «مرا در خودت بسای». آیا فرقی می کند؟ با توجه به این که مخاطبِ او انگار خود یا آن بُعدِ دیگرِ وجودِ خودش است، پس هیچ فرقی نمی کند که منظورش از «خود» «خودم» باشد یا «خودت». از این ساییدگی چه چیزی نصیبش می شود؟ از ادامه ی این مصرع معلوم می شود که این کار او را از نامی که همچون خزه او را پوشانده است جدا می کند. پس، می شود گفت که او در این هستی از خودش می ترسد. «نام» غیر از این که به معنی «اسم» است، به «نامی» و «نمو کننده بودن» اش نیز اشاره ی غیرمستقیمی می کند. این «نمو» را می توان در رویشِ خزه مانندِ این نام بر روی صخره ی وجودش دید. بنابراین، آن صخره ی برتری که پیش از آن در آرزوی رسیدن به آن بود، همین صخره ای است که از خزه ی نام پاک شده است. این دوست با چه شکل و حالتی بایستی روی این صخره بریزد و آن را بساید تا خزه ی نام را از روی اش بزداید؟ اگر آن را به با ران تشبیه کنیم که بیشتر باعثِ رویش اش می شود! آیا بایستی به صورت بارانِ سنگ روی آن ببارد؟ بیشتر به نظر می رسد که به صورتِ آفتاب تند باید روی آن بتابد و آن خزه را بسوزاند و جلو رویش اش را بگیرد. خودِ راوی حرف و نظرش در این مورد چیست؟ او می گوید:

بروی، که تری تو، چهره ی خواب اندود مرا خوش است.

او از مخاطبش می خواهد که بیاید و به جای آن «خزه ی نام» بِرویَد و جای آن را بگیرد. وقتی که می گوید «تری تو، چهره ی خواب اندود مرا خوش است» حرفی می زند که امکان دارد خواننده این «تو» را با «باران» یکی بگیرد. وقتی هم که از چهره ی خواب اندودش می گوید، ناخواسته کاری می کند که ذهن به یاد بیاورد که «نام» می تواند «نُوم» به معنی خواب را نیز تداعی کند. امّا، علیرغم این همه حرف و این چند مورد حدس، باز هم می شود این «تَری» را به تازگی و آن «رویش» را به طلوع خورشیدِ سپیده دم تعبیر کرد. او که چهره اش خواب اندود است و هنوز نخوابیده و در برابر خواب مقاومت کرده است تا شاهد غوغای ستارگان باشد، با طلوع این آفتابِ تر و تازه، خواب از سرش می پرد و می گوید:

غوغای چشم و ستاره فرونشست، بمان، تا شنوده ی آسمان ها شویم.

یعنی شب به پایان رسید و دیگر چشم ها نمی توانند انبوه یا غوغای ستاره ها در آسمان را ببینند. اگر خورشید و روز باقی بماند، وارونه ی این اتفاق می افتد: آنگاه این آسمان است که بایستی به غوغایی که در زمین برپاست گوش کند و همهمه اش را ببیند و بشنود. البته، هنوز این جا به جایی شب با روز روی نداده است. راوی با فعل امر، احتمالاً با لحنِ دعایی، از او می خواهد که «بِرویَد» و «به درآید» تا این پدیده روی بدهد:

بدرآ، بی خدایی مرا بیاگن، محراب بی آغازم شو.

نزدیک آی، تا من سراسر «من» شوم.

«بی خدایی مرا بیاگن» را نباید حتماً به معنی «خدای من بشو» گرفت. نزدیکیِ او باعث نزدیک شدنِ راوی به «باورِ وجود خدا» می شود. او با روشنایی روز می تواند غوغای آیات زمینی را که نسبت به آیات آسمانی به او نزدیک ترند ببیند. «محراب شدنِ او» را نبایست به حساب خدایی اش گذاشت. او تنها دریچه و روزنه ای است برای قرار گرفتن در برابر خدا. این پدیده هایی که در روشنایی خود را می نمایانند، محرابی اند برای روبه رو شدن او با «خدا» و «خودش»! «محراب» در این مصرع واژه ای است که از بار فرهنگیِ اسلامی-عرفانی اش تخلیه شده است. نه عرصه ای است برای جهاد اصغر و نه بهانه یا نشانه ای است برای جهاد اکبر. تنها پنجره ای است برای دیدنِ «من»ی که وجودش همه ی هستی را می پوشاند تا دیگر «ترس انگیز» نباشد. آن منِ ترسو و کوچک بایستی از این «محراب بی آغاز» فراتر از خودش را ببیند و گسترده و بزرگ شود تا دیگر از کوچک تر از خودش نترسد. راوی منهای آن «او»یی که بایستی به او نزدیک شود و به او بپیوندد، هنوز آن «منِ کامل» نیست. او که بیاید، این من، سراسر «من» می شود.

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 106 تاريخ : يکشنبه 16 بهمن 1401 ساعت: 18:32