اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (61) آوار آفتاب: نزدیک آی-6

ساخت وبلاگ

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (61) آوار آفتاب: نزدیک آی-6

بخش پیشین را با بحثی درباره ی موضوع مبهم گویی به پایان رسانده بودم و این بخش را می خواهم با همان موضوع آغاز کنم، البته مطمئن باشید که آن را بدون ابهام ختم به خیر می کنم!

ایرادِ مبهم گویی در موردِ هر کاری در این است که معلوم نمی شود که تکلیف کار سرانجام به کجا کشیده شده یا به کجا خواهد کشید. به عنوان مثال، اصلاً معلوم نمی شود که اگر راوی در «نزدیک آی» به خواسته ی خودش سراسر «من» بشود، نتیجه اش چه می شود. گیریم به آرامشِ گم کرده اش برسد، بعدش چه؟ پیش از این، همان کسی که راوی حالا از او می خواهد نزدیک بیاید، او را به سرچشمه ی «ناب»ها برده بود و باعث شده بود که نگین آرامش اش را گم کند و گریه سر بدهد؛ حالا اگر بیاید و مقدمات و موجباتِ این را که او سراسر «من» بشود فراهم بکند، چه اتفاق دیگری قرار است برای او بیفتد؟ تَهِ این به ظاهر «طلبِ عرفانی» چیست؟

راوی به مخاطب اش می گوید:

صدا بزن، تا هستی بپاخیزد، گل رنگ بازد، پرنده هوای فراموشی کند.

این حرف ها، هر کدام به تنهایی، با ذهنیتی که هر خواننده ای از واژه ها و تعابیر مشابه شان دارد، مانند شعاری است از پیش تعریف شده. ظاهراً معنی شان برای خواننده ها معلوم است، ولی بعید می دانم اگر از خیلی هایشان پرسیده شود که، هستی چطور بپاخاسته می شود و اگر هم همان طور که به میل آنهاست بپاخاسته شود، آخرش چه می شود، پاسخی که به درد درک کلِّ شعر بخورد از زبان شان جاری شود. شاید اگر به خودِ سهراب جوان هم گفته می شد که، گل اگر رنگ ببازد و پرنده هوای فراموشی بکند، کار راوی به کجا کشیده می شود، پاسخ می داد که این حرف ها همه ناشی از حس هایی است که نمی توان توجیه شان کرد و توضیح شان داد.

ظاهر کلام می گوید که، اگر «گل رنگ ببازد»، به عنوان یک بازنده بایستی آن را پژمرده و بی رنگ و در نهایت «مرده» تصور کرد. اگر «پرنده هوای فراموشی کند»، یا باید این جایی را که در آن است فراموش کند و به جای دیگری کوچ کند، یا این که نفس کشیدن را فراموش کند. در هر صورت، معلوم نیست که واقعاً سرانجام هر کدام از این ها پس از پژمردگی و مرگ چه می شود، و یا با سرانجامی که نصیب آن ها می شود، سرنوشت خودِ راوی چه طور رقم می خورد. آیا او که می گوید «سودایی مرگم»، مشتاق مرگ است؟ این چه مرگی است که او نه تنها برای خودش، که برای گل و پرنده نیز آن را می خواهد؟ البته مرگ حق است و هیچ موجود زنده ای را گریزی از آن نیست، ولی با این حرف هایی که سهراب جوان در دهان این راوی گذاشته است، انگار او هستی را می خواهد یکسره تعطیل کند. او می گوید:

تو را دیدم، از تنگنای زمان جستم، تو را دیدم، شور عدم در من گرفت.

و بیندیش، که سودایی مرگم. کنار تو، زنبق سیرابم.

دوست من، هستی ترس انگیز است.

معنی حرف های استعاری و کناییِ راوی پیداست. ولی معلوم نیست سرِ این ماجراها و تهِ این مطالبه ها او را به چه چیزی می رساند. این «تو» اصلاً هیچ تعریف و تشخصی ندارد. و آن «من»ی که قرار است راوی در پایانِ این حرف ها و ماجراها به آن برسد، فقط موجودی است که از هستی و زندگی تهی شده است. حتی اگر خدا هم بشود، تکلیف اش با خودش و بقیه ی هستی و مخلوقاتش معلوم نیست. این «تو» نیز اگر با توجه به شعر قبلی، یعنی «نیایش»، بالا رفته و خدا شده باشد، معلوم نیست که از این خدایی اش چه چیزی عاید خودش و این راوی ای که بنده اش شده است می شود.

خداییِ سهراب جوان مانند خداییِ فروغ فرخزاد در «عصیان» نیست که حرف و هدف مشخصی داشته باشد. فروغ می داند که چه بکند و به کجا برسد. ملائکه و خادمان باغ دنیا و همه را به کارهایی می گمارد تا بتواند سرآنجام: خسته از زهد خدایی، نیمه شب در بستر ابلیس، در سراشیب خطایی تازه، سر پناهی بجوید و برگزیند:

در بهای تاج زرین خداوندی، لذّت تاریک و دردآلودِ آغوش گناهی را.

حتی برنامه ی رحیم معینی کرمانشاهی برای دوران تصدیِ خدایی اش معلوم است:

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم،

همان یک لحظه ی اوّل، که اوّل ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان،

جهان را با همه زیبایی و زشتی،

به روی یکدگر، ویرانه می کردم.

تکلیف خیّام هم با خدایی اش خوب مشخص است:

گر بر فلکم دست بُدی چون یزدان

برداشتمی من این فلک را ز میان

از نو فلکی دگر چنان ساختمی

کآزاده به کام دل رسیدی آسان

اما راویِ ای که سهراب جوان از دل او حرف می زند و او نیز از دل سهرابِ جوان، نگاهش به پیش از مرگ و پس از آن بسیار تجریدی و گنگ است. شاید این طور تصور شود که در اشعار عرفانی نیز تکلیف عارف در این دنیا و پس از به اصطلاح به لقاءالله رسیدن اش بهتر از بلاتکلیفیِ این راوی نبوده است، در صورتی که با توجه به ارتباط متنِ عارفانه ی شاعر با متن هایی که در آن نفوذ کرده اند، حتی از دریچه ی واژه ی ساده ای مانند «فردوس»، در من ملک بودم و فردوس برین جایم بود، یعنی با تحلیل ویژگی بینامتنیّت در آن متن، می توان پیدا کرد که گوینده اش با ورود یا هبوط به زندگی این دنیا چه چیزی را از دست داده و با رسیدن به خدا و آن دنیا چه چیزهایی را دوباره به دست خواهد آورد. در مورد راوی «نزدیک آی» هیچ دریچه ی مشخصی برای رسیدن به تعریفی مطمئن از آن دنیای پس از این «هستی ترس انگیز» وجود ندارد. حتی واژه ی «محراب» در عبارتِ «محراب بی آغازم شو» چنان خالی از تعریفِ عربی-اسلامی-عرفانی اش به کار رفته است که نمی توان از آن پُلی به متنِ مشخصی در بیرون از آن زد. این که راوی از تنگنای زمان جسته است، فقط نشان می دهد که از زندگی سیر شده، درست مانند آن زنبقی که سیراب شده است و همین سیرابی تهِ تهِ خواسته اش از زندگی است. دقیقاً معلوم نیست که راوی تشنه ی چه چیزی است. در واقع، «سهراب بودن» برابر شده است با «سیراب شدن»!

اما، این راوی در کنار این «تو» چرا بایستی به مرگ و عدم و رهایی از زمان بیندیشد؟ شاید درست ترین پاسخ این باشد که این «تو» غیر از خودِ «مرگ» هیچ کس و هیچ چیز دیگری نیست.

شاید بهتر است به جای این که بگویم این متن مبهم و نامفهوم است بگویم که مطمئن ترین معنی اش همان چیزی است که ظاهرش نشان می دهد و از لایه ی بالایی اش خوانده می شود. تفسیرها و تأویل های بیش از ظرفیتِ متن موجب گمراهی و انحراف بیشتر از معنیِ روشن اش می شود. از امام محمد باقر(ع) است این سخن که:

فَمَن زَعَمَ إنَّ کِتابَ اللهِ مُبهمٌ فَقَد هَلَکَ و أهلَکَ.

هر کس گمان کند که قرآن مبهم است، خود و دیگران را هلاک کرده است.(تاریخ تفسیر قرآن کریم، دکتر ابراهیم فتح اللهی و شهروز ذوالفقاری، ص 31)

ابهام مُهلک است به این دلیل که در هنگام نتیجه گیری و به کارگیریِ معانی کاملاً دست و پای خواننده را می بندد. عمل به احکام و دستورالعمل ها و راهنمایی های متن را غیرممکن می کند. است

فکر می کنم اگر بنده نیز پس از چند بخش قلم فرسایی در مورد این شعر بگویم که مبهم و بی معنی است، غیرمستقیم اعتراف کرده ام که وقت خودم و شما را تلف کرده ام. در عوض، می گویم که تلاش برای رسیدن به معنایی فراتر از آنچه که از خودِ اصلِ این متن برمی آید، به بهانه ی به کار گیریِ رویکردهای جور واجور، نتیجه اش سر در آوردن از ترکستان خواهد بود، حتی اگر در ورودی اش لوحِ زرینی با عنوانِ «عرفان» نصب شده باشد.

ادامه دارد

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 118 تاريخ : يکشنبه 16 بهمن 1401 ساعت: 18:32