اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(30) زندگی خواب ها: لحظه ی گمشده

ساخت وبلاگ

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(30) زندگی خواب ها: لحظه ی گمشده

 

لحظه ی گمشده

«لحظه ی گمشده» یعنی چه جور لحظه ای؟ خودِ «گمشده» در اینجا یعنی چه؟

نظامی در وصف مجنون و بی خیالی اش نسبت به پندگوییِ خویشانش سروده است:

 

او فارغ از آن که مردمی هست

یا بر حرفش کسی نهد دست

حرف از ورق جهان سترده

می بود نه زنده و نه مرده

 

بعد، از زبانِ خودِ مجنون خطاب به این خویشان و نیز ناخویشان می گوید:

 

ای بی خبران ز درد و آهم

خیزید و رها کنید راهم

من گمشده ام مرا مجوئید

با گم شدگان سخن مگوئید

تا کی ستم و جفا کنیدم

با محنت خود رها کنیدم

بیرون مکنید از این دیارم

من خود به گریختن سوارم

 

مجنون در میان مردم گم شده بود. هیچ کس از جنسِ او نبود و او و عشق اش را درک نمی کرد. اما، گمشده ی سهراب چه جور گمشده ای است؟ درست است که سهراب از «شخصِ گمشده» حرف نمی زند و  گمشده اش لحظه ای است که بینِ لحظه های معمولی زندگی اش آنی ظاهر شد و درجا محو و گم شد، ولی لحظه در اصل از آنِ آن شخصی است که لحظه ها بر او دارد می گذرد و او شمارنده شان است. پس، می شود گفت که این صاحبِ لحظه است که لحظه ای از خود، از آن خودِ پیدا و معمولی اش، گم شده و بعد خیلی زود به آن خودِ آشنایش بازگشته است. پس از این بازگشت است که حس می کند گمشده ی حقیقی اش حالا آن لحظه ای است که از این تاریکی رها شده بود.

هنگامی که به پایان این شعر می رسیم متوجه می شویم که «لحظه ی گمشده» برای راوی، همان لحظه و آنی است که مانند مرده ای از این دنیا بی خبر شده بود و داشت طعم زندگی دیگری را می چشید. در این دنیا او در مردابی زندگی می کرد که فقط در آن بوی مرگ به مشامش می رسید. راوی در آن لحظه به زندگیِ دیگری رسیده بود که، نسبت به آن و تا لحظه ای که در آن بود، دیگر این زندگی برایش وجود نداشت و در آن مرده بود. اما، پس از بازگشتِ مجدد به این زندگی، اگر آن لحظه برایش کاملاً گم شده و مرده بود، چطور توانسته بود آن را به یاد بیاورد؟ در سخنِ راویِ بی هوش به هیچ وجه نباید اثری از آن لحظه و صفات کیفی و کمّی اش وجود داشته باشد، زیرا هر نشانی از آن، مشخص می کند که خودش چندان بی هوشِ بی هوش و آن لحظه نیز برایش چندان گُمِ گُم نبوده است. شاید آن لحظه، درست مثل خوابی باشد که آدم وقتی که بیدار می شود می تواند چیزهایی از آن را به یاد بیاورد. خیلی وقت ها هم چیزی از آن را به یاد نمی آورد و به عبارت دیگر آن را گم می کند. شاید هم مثل رؤیایی در بیداری یا جرقه ای در اندیشه اش است که برای لحظه ای خودی نشان می دهد و آدم را امیدوار می کند و بعد، فوری می رود و او را به همان حال قبلی رها می کند. باید حرف راوی را تا آخر چند بار خواند و دید که منظورش به کدام یک از این برداشت ها می تواند نزدیک تر باشد. فعلاً همین قدر می دانیم که وقتی همه ی هوش و حواس اش به این زندگیِ در مرداب بود، آن لحظه ی زندگی بخش را کم داشت.البته در همان زمان نیز گمشده ی حقیقی اش همین لحظه بود ولی از آن خبر نداشت. پیش از این، اصلاً خودش نبود که «بود»ی و زندگی و دنیایی داشته باشد. خودش را گم کرده بود. بعد که برای لحظه ای خود را به جای اینکه در مردابی تاریک ببیند، غرقِ نور دید، زنده شد. شعر سهراب انگار قصه ی لحظه ای است که سعدی در بیتِ ذیل وصف اش کرده است:

تا خبر دارم از او بی خبر از خویشتنم

با وجودش ز من آواز نیاید که منم

 

در شعر «لحظه ی گمشده»، راوی ابتدا به وصف شرایطی می پردازد که در آن بود تا اینکه با واقعه ای وارد آن لحظه شد. بعد، می گوید که چه طور دوباره از آن لحظه و زندگی به شرایط قبلی اش بازگشت. به نظر من، با بازگشت به شرایطِ قبلی، برای آنی آن لحظه را گم کرد، ولی چون آن لحظه را به درون خود کشیده بود (و یادآوری اش همین را ثابت می کند)، می شود گفت که  حالا آن را پیدا کرده است و در خود دارد. در آن لحظه ی نورانی، او برای لحظه ی کوتاهی این خودِ همیشگی اش را گم کرد، بعد با بازگشت به این لحظه های تاریکِ مردابی، حس کرد که آن لحظه را گُم کرده است، اما سرانجام، که سرانجام روایت اش نیز هست، آشکار می شود که هر دو را در خود پیدا و جمع کرده است. شاید فکر کنید که موضوع را پیچیده تر از آنچه که هست مطرح کرده ام، در صورتی که، موضوع باید چیزی به همین پیچیدگی ها باشد که رویدادش نادر و، در ضمن، پرداختنِ به آن این قدر مهم باشد.

راوی در ابتدای قصه اش می گوید:

 

مرداب اتاقم کدر شده بود

و من زمزمه ی خون را در رگ هایم می شنیدم.

 

شاید چنین به نظر برسد که برای رسیدن به آن لحظه ی متفاوت، بهتر بود که شاعر به جای «شده بود» از «بود» استفاده می کرد، زیرا «شده بود» نشان می دهد که پیش از این آن اتاق «کدر» نبود و بعد به تدریج کدر و تاریک شد. چنین فرضی ثابت می کند که لحظه های نورانی یا به اصطلاحِ شاعر «گمشده» در زندگی اش چندان نوبر نبوده است. به نظر می رسد که راوی باید برای متمایز کردن آن لحظه ی متفاوت طوری حرف می زد که مشخص شود برای لحظه ای چیزی خلافِ عادتِ راوی و وضعیتِ عادی اتاقش رخ داده است. اما، می شود کاربرد «شده بود» را این طور توجیه کرد که کسی که از تاریکی حرف می زند، با آگاهی از وجود نور، آن هم نه برای این که در زندگی خودش بوده است، دارد از آن حرف می زند. تا وقتی که آدم از وجود نور خبر نداشته باشد، همان تاریکی برایش عین نور و بلکه نور علی نور می شود. توجه داشته باشید که در اینجا معنیِ نمادین «نور» و «تاریکی» مد نظر است.

تشبیهِ اتاق به مرداب تداعی کننده ی مرگ است، در صورتی که، «زمزمه ی خون در رگ ها» نشان وجود زندگی است. راوی با این حرف می خواهد بگوید که زندگی اش در فضایی مرگ آلود داشت سپری می شد. در ادامه، باز همین تصویر و تصور را تکرار می کند و می گوید:

 

زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت.

این تاریکی، طرح وجودم را روشن کرده بود.

 

اما، تاریکی چه طور می تواند طرح وجود کسی را روشن کند؟ تاریکی  ضدّ نور و روشنایی است و وقتی از آن تعبیر به مرگ شود، ضدّ زندگی است. راوی خیلی فیلسوفانه و با زبانی نمادین دارد وجودِ خودش را اثبات می کند، انگار می خواهد بگوید: چون تاریکم، پس هستم. در واقع، «روشن کرده بود» یعنی نشان داده بود. البته، معمولاً این نور است که باعث می شود وجود چیزی یا کسی آشکار شود، منتها پرسش اصلی این است: آشکار برای چه کسی؟ این پرسش را که حالا من دارم می پرسم، در واقع، پس از بازگشت به تاریکی خودش از خودش خواهد پرسید. از حرف های راوی چنین برمی آید که این آشکاریِ وجودش باید برای خودش آشکار باشد. بنابراین، وجودش در تاریکی برای خودش آشکار شده که فهمیده است وجود دارد. «لحظه ی گمشده»، در حقیقت، آن لحظه ای بود که وجود خودش هم برای خودش آشکار نبود. اصلاً نفهمید که وجود دارد تا بتواند بفهمد که آن لحظه و زمان چه طور دارد می گذرد. او آغاز این لحظه را این گونه شرح داده است:

 

در باز شد

و او با فانوسش به درون وزید.

 

راوی از ورود نور و تابش اش می گوید ولی آن «او»یی که آورنده ی نور است، خیلی مبهم معرفی می کند. سعی می کند با توصیف اش «او» را از پرده ی ابهام بیرون بیاورد، به همین دلیل است که می گوید:

 

زیبایی رها شده ای بود

و من دیده به راهش بودم:

 

این تعریف خیلی به شناساییِ «او» کمک نمی کند. باز هم از حدّ ضمیری برای شخص یا چیزی نامشخص نمی گذرد. «نور» اسمی است که در واقع دارد نقش صفت را بازی می کند زیرا چیزی بیش تر از صفت «زیبا» از آ درنمی آید. «زیباییِ نور» بدین سبب «رها شده» است تا مانعی سر راهش نباشد بتواند آزاد و رها پیش می رود و همه جا را فرامی گیرد. «دیده به راه نور و آورنده اش بودن» نیز از انتظارات کسی است که در تاریکی است و می داند که در تاریکی است و، مهم تر از این دو، می داند که «نور» هم وجود دارد. هستند کسانی که در تاریکی اند و نمی دانند که در تاریکی اند و منتظر هیچ نوری نیستند. همان تاریکی را نور به حساب می آورند. راوی در تاریکی به طرحی از وجودِ خودش محدود شده بود، حالا در این روشنایی دچار بی طرحی و بی شکلی شده است که می گوید:

رؤیای بی شکل زندگی ام بود.

عطری در چشمم زمزمه کرد.

رگ هایم از تپش افتاد.

 

پیش از این زندگی اش با زمزمه ی خونی که در رگ هایش جریان داشت تعریف می شد، یعنی فقط به زندگی طبیعی اش می اندیشید؛ اکنون، زندگی و تپش قلب اش از چیزی است که می بیند: نور. 

 

همه ی رشته هایی که مرا به من نشان می داد

در شعله ی فانوسش سوخت:

زمان در من نمی گذشت.

شور برهنه ای بودم.

 

حرفِ سهرابِ جوان در این شعر کمی دشوار است، ولی جالب است که در این شعر او خیلی در پیِ معماسازی و معمابازی نیست. حرف اصلی اش قابل فهم است. «رشته هایی که در تاریکی همچون رگ های پر خونِ پر زمزمه به او طرح وجودش را نشان می داد، با ورودِ نور از بین رفت. او در نور چنان متوجهِ حضور نور و غرق در آن شد که از وجود خودش غافل شد. کسی که در نور «شور برهنه ای» است، مانند کسی است که برهنه خود را به دریا زده و غرق کرده یا غرق شده است.

 

او فانوسش را به فضا آویخت.

مرا در روشن ها می جست.

 

«آویخته شدن فانوس به فضا» نشان می دهد که، در آن لحظه، نور و حسّ وجود نور همه جا را فراگرفته بود.  کم کم، می شود در موردِ این که «او» به «که» و فانوس اش  به «چه» برمی گردد حدس هایی زد. شاید «او»، صاحب نور یا خدا و «فانوس» همان خورشید باشد که روز را از پس شب به اتاق و حیات و زندگی اش آورده است. این ادعا با حرف بعدی اش جور در می آید که می گوید:

 

تار و پود اتاقم را پیمود

و به من ره نیافت.

 

چرا ره نیافت؟ شاید برای اینکه در خواب بود. این خواب واقعی اش یک جور این واقعه را به تصویر می کشد و مفهوم نمادین و حقیقیی اش جوری دیگر. توجه داشته باشید که اگر صحبت از تاریکی شب و روشنایی روز نباشد، باید صحبت از اندیشه ای نورانی، مانندِ امید، باشد که برای لحظه ای جای یأسی ظلمانی را می گیرد. بنابراین، شاید چون در نااُمیدی و ظلمت و گمراهی به سر می برد، نور با اینکه وجود داشت به او نمی رسید.

راوی انگار دوباره در تاریکی فرو رفته است که نور او را نمی یابد. اگر این نور او را بیابد، خودش این خودِ صرفاً طبیعی اش را گم خواهد کرد. اتفاقی که در پایان شعر مشخص می شود که رخ داده است. راوی تعریف می کند که چه طور کم کم از آن لحظه درآمده است:

 

نسیمی شعله ی فانوس را نوشید.

 

مفهوم ظاهری و طبیعی اش این است که نور کم کم رفت و هوا تاریک شد.

 

وزشی می گذشت

و من در طرحی جا می گرفتم،

در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم.

 

با وزشی که شعله را خاموش کرد، اتاق تاریک شد و او دوباره متوجه طرح و حضور خود شد. خودِ طبیعی و معمولی اش را که گم کرده بود، پیدا کرد. پرسش مهم و فلسفی اش، پس از بازگشت وبازیابیِ خود، این بود:

 

پیدا، برای که؟

 

آن لحظه ای که خود را گم کرده بود، حلاج وار «او» شده بود و در حقیقت خود را برای «او» پیدا کرده بود؛ منتها، حالا در تاریکی از آن هوای حلّاجی درآمده و حس می کند فقط خودِ خودش است. می گوید:

او دیگر نبود.

 

و می پرسد:

 

آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟

 

نمی خواهد نبودِ «او» را باور کند، ولی، ظاهراً، بود «او» با این بودِ خودش، همزمان، جور درنمی آید. برای لحظه ای توانسته بود با «او» یکی و به تعبیری همه «او» شود. اما با بازگشت به زندگی عادی اش در تاریکی که نمادِ «بی اویی» است، خود را پیدا و «او» را گم کرده است. همین فکرِ به «او» باعث می شود که حس کند، به جای آن خونِ طبیعی، حالا در رگ هایش «عطرِ او» جریان دارد. این عطر مانندِ روحی است که در او دمیده ده است. می گوید:

عطری در گرمی رگ هایم جابجا می شد.

حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد

 

در حقیقت، راوی خودش دارد از زاویه ای دیگر و بهتر و روشن تر به خودش نگاه می کند. از درون دارد به خودش نگاه می کند. این نگاهِ از درون به خود باعث می شود حس کند که «او» دارد نگاهش می کند. همین اندیشه باعث می شود متوجه شود که بیهوده در بیرون دنبال او و نورش می گردد. به همین دلیل است که می گوید:

و من چه بیهوده مکان را می کاوم:

آنی گم شده بود.

 

«آن» به همان لحظه ی گمشده برمی گردد؛ منتها، راوی جوری حرف می زند انگار درست همان لحظه ای که از خودش غافل شده بود، هم «او» و هم خودش را گم کرده بود. در حالی که، حالا می شود گفت که آن لحظه ی گمشده را «آنی» گم کرده بود و با یادآوری اش می تواند آن را به اتاق و زندگی اش برگرداند.

 

ادامه دارد

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 104 تاريخ : شنبه 27 بهمن 1397 ساعت: 12:11