اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (64) آوار آفتاب: بیراهه ای در آفتاب-3

ساخت وبلاگ

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (64) آوار آفتاب'>آفتاب: بیراهه ای در آفتاب-3

چرا سهراب جوان که «ما» را درگیر این سفر کرده است جوری حرف نمی زند که همه بتوانند با او خوب همراهی کنند؟ حرف های او بایستی برای این «ما» چنان قابل فهم باشد که همه احساس کنند که این همراهی و هم هدفی شان کاملاً اختیاری و از روی آگاهی است. در ابتدای قرآن مجید، در سوره ی حمد، این جملات از زبان «ما» خطاب به پروردگار جهانیان که رحمان و رحیم است و مالک یوم الدّین گفته می شود:

(پروردگارا) تو را پرستش می کنیم و از تو یاری می جوییم. ما را به راه راست هدایت فرما، راه کسانی که به ایشان نعمت دادی، نه راه آنان که بر ایشان خشم گرفتی و نه راه گمگشتگان.

جدا از این که این جملات قابل فهم است، متن قران تمام این واژه ها را در خود معنی کرده است. یعنی با تو جه به آیاتی که درسوره های دیگر است می توان فهمید که رحمن بودن پروردگار با رحیم بودنِ او چه تفاوتی دارد. کسانی که نعمت گرفته اند چه صفاتی داشته اند. این نعمت چه ویژگی ای دارد. او به چه دلایلی و بر چه کسانی خشم گرفته است. گمگشتگان به چه راه هایی رفته اند که منحرف و گم شده اند. قرآن به عنوان متنی کامل خودش خودش را معنی می کند و به «ما»یی که در آغازش آمده است، به همان روشنی که راه را به «ما» انسان ها نشان داده، چاه ها را نیز نمایان کرده است.

اما سهراب جوان که با «ای کرانه ی ما» شروع کرده، نه این مخاطب را به «ما» خوب معرفی می کند، نه خودِ «ما» را به ما و نه آن راه و هدفی را که انگار ما نیز همچون او در پی اش هستیم. می گوید:

در پی صبحی بی خورشیدیم.

به جای «ما» حرف می زند و هدف تعیین می کند. چون در هیج کجای این متن کوتاه تعریفی برای چیزهایی که برای «ما» در این راه می خواهد نگذاشته است، این تنها خودش است که می فهمد که ما به هدف رسیده ایم یا نرسیده ایم، از آن دور شده ایم یا نزدیکش هستیم. چه اندیشه ای سهراب را واداشته است که دیگرانی را که معلوم نیست که گروهی خاص اند یا همه ی انسان هایند، به این راه بکشاند؟ او می توانست با «من» تنها از خودش و راه و هدفش بگوید. مثلاً بگوید:

ای کرانه ی من! خنده ی گلی در خواب، دست پارو زنِ من را بسته است.

در پی صبحی بی خورشید هستم. با هجوم گلها چه کنم؟

چون این شعر سهراب به هیچ وجه شعری اجتماعی نیست، نه به گروه خاصی با راه و هدفی مشخص برمی گردد، و نه به هدفی که برای همه ی انسان ها آشنا باشد اشاره می کند. نمی شود گفت که از زبان جوان هایی دارد حرف می زند که تعدادشان زیاد است و مثل خود او می اندیشند. نمی شود فهمید که این «ما»، این انسان، در چه روزگاری است و چه موقعیت و وضعیتی دارد. اگر پرسش هایش فلسفی است، دست کم بایستی معنی پرسش هایش را به سادگی «ز کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود» بفهمیم. اگر پاسخ هایش عرفانی است، بایستی «ما» را که مرید یا همراه خود کرده است با راه و هدفی که دارد آشنا کند تا وقتی که می گوید:

برویم از سایه ی نی، شاید جایی، ساقه ی آخرین، گل برتر را در سبد ما افکند.

ما از این راهی که سایه ی نی است و این هدفی که گل برتری در سبدمان است چه شناختی داریم؟ او چه طور این ها را به ما می شناساند؟

ببینید، این ها را می گویم و پرسش ها را مطرح می کنم تا این را برسانم که کسی که برای خودش رسالتی در قبال «ما»یی که بر زبان می آورد قائل است بایستی خیلی روشن تر از این ها حرف بزند. من واقعاً نمی دانم که دیگران پس از خواندن این شعر به چه جمع بندی یا نتیجه ای رسیده اند، ولی این را می دانم که اگر آن را سر سری خوانده باشند به هیچ چیزی که به دردشان بخورد نرسیده اند. اگر هم با دقت آن را خوانده اند حتماً پرسش هایی شبیه به این ها یا متفاوت به ذهن شان راه یافته است. هنگامی که کسی می گوید:

آن سوی باغ، دست ما به میوه ی بالا نرسید

مخاطبی همچون بنده چه خود را از آن «ما» بداند و چه جدای از آن باشد حق دارد بداند که: یک، «آن سوی باغ» به چه جایی اشاره می کند. دو، این باغ چه ویژگی هایی داشت. سه، «میوه ی بالا» چه میوه یا چه چیزی بود. چهار، چرا دست هیچ کسی به آن« میوه ی بالا نرسید. ایراد از کوتاهی و کوتاه دستیِ «ما» بود، یا از خود باغ و این درخت میوه اش بود. پنج، اگر ایراد از ما بود، این ایرادمان را داریم همراه خودمان به باغ های دیگر می بریم. شش، با چه شناختی از آن باغ، ما و این کسی که دارد به جای ما حرف می زند به این نتیجه رسیده ایم که ایراد از آن باغ و درخت و میوه اش است. هفت، این «ما» با چه شناخت و معیاری به این سخنگو و به خودش اعتماد می کند که سرانجام گلی برتر را در سبدش خواهد دید.

اگر پاسخ این پرسش ها را در متنِ «بیراهه ای در آفتاب» پیدا نکردید، جلوشان نشان پرسش بگذارید.

به یاد بیاورید که «باغ» و «ما»ی سهراب در متن «صدای پای آب» تعریف شده است. او می گوید:

باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود.

باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،

باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود.

باغ ما شاید، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود.

چون سهراب پیش از وصف این باغ از خودش و کاشان و مادر و پدرش حرف زده بود، این باغ، نمادِ هر چیزِ عام تری هم که باشد، در وهله ی نخست به عنوان باغی خانوادگی شناخته می شود. این باغی را که «قوسی از دایره ی سبز سعادت»، یعنی چیزی در حدّ و اندازه ی «میوه ی بالا» است، کسی نمی گذارد و برود تا ببیند چه گلی درون سبدش می افتد. این مقایسه را برای این انجام دادم تا بگویم که اگر تمام هشت کتاب را متن واحدی در نظر بگیریم، هرگز نمی توانیم از شرحی که برای باغ در «صدای پای آب» داریم به شناخت درستی از باغی که در «بیراهه ای در آفتاب» پشت سر گذاشته ایم برسیم. متأسفانه، از متنِ خود «بیراهه ای در آفتاب» هم چیزی از «آن سوی باغ» دستگیر ما نمی شود. سهراب پس از این که می گوید:

آن سوی باغ، دست ما به میوه ی بالا نرسید

این چنین ادامه می دهد:

وزیدیم، و دریچه به آیینه گشود.

اگر ما که همچون نسیم یا باد می توانستیم بوزیم، حتماً مانند آن ها به میوه ی بالا می رسیدیم. پس، این چه وزیدنی است؟ شاید وزیدن از تسهیلاتِ این سوی باغ است یا آن را فقط می شد در این سو یاد گرفت!

به نظر می رسد که ما با این وزش مان باعث شده ایم که دریچه به آیینه گشوده شود. ما در کدام سوی این دریچه بوده ایم؟ آیینه به چه چیز برمی گردد و در کدام سوی دریچه است؟ سخنگوی ما می گوید:

به درون شدیم، و شبستان ما را نشناخت.

با این حساب، ما بیرون بودیم و پس از این که دریچه باز شد، واردشدیم. وارد جایی شدیم که شبستان داشت. شاید فقط به این دلیل «شبستان» داشت که سهراب می خواست واژه ای را به کار ببرد که «شب» در آن باشد. از چند معنی ای که «شبستان» دارد، آن معنی ای به کار می آید که ادامه ی متن از آن پشتیبانی می کند:

به خاک افتادیم، و چهره ی «ما» نقش «او» به زمین نهاد.

خوب، پس این شبستان همان جایی است در مسجد که مسلمانان نماز می خوانند. این که «شبستان ما را نشناخت» معنی اش این است که پیش از این به این مسجد و البته به هیچ مسجدی پا نگذاشته بودیم. حالا، همگی، مثل این که در نماز جماعتی باشیم، به خاک افتاده ایم و سجده می کنیم. رو به چه کسی؟ _چون "چهره ی «ما» نقش «او» به زمین نهاد،" پس ما به هوای سجده به او به خودمان سجده برده ایم. تاریکیِ محراب، آکنده ی ماست، زیرا ما این گونه، با درونی تاریک، به خیال مان رو به «او» به خاک افتاده ایم. برای ما واقعاً در این شبستان شب است و تاریکی. اگر «به خاک افتادن» را بخواهیم برابر با «زندگی روی کره ی خاکی» بگیریم، می توانیم زیاد حرف بزنیم، البته با حرف های زیادی! ولی نیازی به این کار نیست. سخنگوی می گوید که چرا این محراب تاریک است:

سقف از ما لبریز، دیوار از ما، ایوان از ما.

از لبخند، تا سردی سنگ: خاموشی غم.

به هر چه که نگاه می کنیم خودمان را در آن می بینیم. در واقع، «او» را گم کرده ایم. اگر تاریکی از ماست، پس «او» نور است. ما در این راه هم در بیراهه و در خاموشی ایم. خاموشی غم! غم جای آن «لبخند» را گرفته است.

ادامه دارد

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 37 تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1402 ساعت: 22:26