مرگ منتقد

ساخت وبلاگ

مرگ منتقد

لازم است همین اوّل بسم الله منظورم از «منتقد» در عبارتِ «مرگ منتقد» را روشن کنم. هر خواننده ای در هنگام خوانش هر متنی کار نقد را نیز روی آن انجام می دهد، اما به آن معنایی که در بین اهل فن رایج است، تا زمانی که گام های اساسی را برای این که روی نقد او حساب باز کنند برنداشته باشد، «منتقد» شمرده نمی شود. نخستین گام، همان نشرِ نقدهای عملی اش است. در کجا؟ در این زمانه ای که تعداد نقدنویس ها در فضای مجازی بیشتر از آنهایی است که کتاب نوشته اند، جای آن شاید چندان مهم نباشد، ولی آنقدر مهم است که ناچارم بگویم که گام دوم همان تلاش برای ریختن نقدها در همان قالب سنتیِ کتاب و نشریه است. از سویی، چون خیلی ها ممکن است بگویند که این روزها هرکسی را نقدی نوشته و چاپ کرده است نمی شود منتقد نامید، زیرا بعید نیست از مادرش قهر کرده و به خانه ی نقد پناه آورده باشد، چاره ای ندارم جز این که بگویم بهتر است پس از آشتی و همراهی با مادرش، یعنی همان کار یا رشته ی تخصصیِ غیرمرتبط، در پیِ یک برگ مدرک تحصیلی مرتبط باشد تا نقدهایش در میان اهل ادب بر و بیا داشته باشد.

اگر به من باشد که می گویم بدون برداشتن این گام هایِ رسمیِ بعضی کوچک و بعضی بزرگ باز هم می شود «منتقد» شد، ولی چه می شود کرد که با این در این مملکت همراه اذان در گوش هر نوزادی این بیت خوانده می شود که «گیرم پدر تو بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل»، کسی گوش اش به این حرف ها بدهکار نیست و تا زمانی که این نوزاد به رشد و عقل و سرانجام در پیری به زوال عقل و الزایمر برسد، ناچار می شود همراهیِ چندین ناپدری را که فضل هایشان تأثیرگذار است، در کنار آن یگانه پدرش تحمل کند. این ناپدری ها در هنگام تحصیل همان دانشگاه های محل تحصیل و استاد ها و پس از استخدام همان دانشگاه های محل تدریس و همکاران و انجمن های علمی و مخلفاتی از این دست است. فضل های این ناپدری ها از کجا یا از چه چیزشان بیرون می زند؟ از نام و آوازه شان! از مجموع این فضایل است که آن «منتقد»ی که بنده مرگش را به سود خودش و خواننده ی نقدش می دانم ساخته می شود. با این که می خواهم سر به تن اش باشد، ولی به عبث خدا خدا می کنم که نام و نشانی از او همراه نقدش نباشد تا برهان هایش به جای آوازه اش در ذهن مخاطبانش بنشیند.

مرگ منتقد مانند مرگ مؤلف نیست. مؤلف می میرد تا خواننده آزاد باشد با منطق متن اش در پی معنی اش باشد. اما، منتقد بایستی بمیرد تا خواننده دریابد که آزادی هم حدّ و اندازه ای دارد و از این خبرها نیست که هر کسی درباره ی هر متنی هر چه که دلِ تنگ و دست بازش می خواهد بنویسد.

متأسفانه، هنوز بسیاری از خواننده ها به جای این که به تحقیق و مطالعه و تجربه ی شخصی شان تکیه کنند، عقل شان را دربست می دهند دست منتقدهایی که شهرت شان بیش از دقت شان است. جای تأسف است که بعضی از همین منتقدهای مشهور به پشتوانه ی آن فضایلی که سرچشمه شان را به شما نشان دادم، نقدهایی می نویسند که، با وجود داشتن نقش و نمای علمی، به هیچ وجه دارای خط و نشانی عینی ای در خود متنِ مورد بررسی شان نیست. منظورم به هیچ وجه آن نقدهایی نیست که برای آموزشِ رویکردهای نقد ادبی نوشته می شود، زیرا هر مدرسی در هنگام انجام چنین کاری نقش کسی، مثلاً زیگموند فروید یا پیروانش، را بازی می کند، در صورتی که ممکن است خودش هم همه ی اندیشه هایش را قبول نداشته باشد. اما، اگر نام منتقد فاضلی را از روی آن نقدی که جنبه ی تفسیری دارد و نویسنده اش می پندارد که یافته ها و برداشت هایش از جهتی می تواند درست باشد، برداریم، آنگاه خواننده با نقدی سروکار خواهد داشت که از منتقدی بی نام است. تنها در این صورت است که بدون قرار گرفتن در زیر سایه ی نام و آوازه و مدرک تحصیلی و جایگاه علمی و پایگاه اجتماعیِ آن منتقد، شهامت این را پیدا می کند که با تکیه به داشته های خودِ متنِ مود بحث، از برداشت های آن منتقد بدون بهانه ای برای خود-کوچک انگاری انتقاد کند. خواننده پس از مرگِ منتقد با اندیشه و نوشته اش بی ریا و بدون رودربایستی برخورد می کند.

همان طور که با کنار گذاشتن نام مؤلف می توان متن اش را بدون توجه به حاشیه های بیرونی راحت تر بررسی کرد، با کنار گذاشتن نام منتقد نیز می توان خیلی منطقی تر به بررسی برداشت هایش پرداخت. شاید منتقدی که خیلی به حاشیه های زندگیِ مؤلف وابسته است و حذف نامِ او را در هنگام بررسیِ اثرش برنمی تابد، حذف نام خود را نیز از ترس این که مبادا پس از خواندن نقدش کسی در مورد خودش و نظرش بدون رعایت شئونات و تعارفات رایج حرفی بزند نپذیرد. سفارش این خواننده ی پیرو حقیقت به هر دو این است که هر دو را بپذیرند.

در بخشی از مقدمه ی کتاب گنجینه ی عرفان، شرح غزل های حافظ از دکتر محمد معین، دکتر مهدخت معین مطلبی را نوشته که مخالفِ مرگ و تدفینِ مؤلف است:

اینکه هنوز نسخه ای به خط حافظ در دست نداریم، نیز دور بودن زمان حافظ از ما و تبعاً تغییرات زبانی از آن زمان تاکنون، اطلاعات بسیار محدود درباره ی شرح حال خواجه و شأن نزول اشعارش، همه باعث می شود که شعرش پیچیده و مبهم و مشکل به نظر آید. آشنایی با زبان حافظ موجب کشف معانی شعرش می شود. (ص بیست و دو)

برخلاف نظر ایشان، بنده بر این باورم که همین اطلاعات بسیار محدود و نسبتاً درستی که فرهنگ های لغتِ غنی در اختیار خواننده می گذارد به او بیش از متون تاریخ نگارها و شرح حال نویس ها کمک می کند تا دست کم به یکی از معانی ممکنِ غزلی که دارد می خواند برسد. «معنیِ ممکن» شاید درست همان معنی ای نباشد که با کشفِ شأن نزولِ غزل از آن پرده برداری می شود، ولی «معنیِ ممکن» یکی از معنی هایی است که با توجه به چهارچوب منطقی خودِ غزل می تواند درست باشد. این معنی ساده با این که آب و تاب علمی ندارد، بعید نیست که از معنیِ پیچیده شده در لفافه ی حدس ها و گمان های مورخ ها و شرح حال نویس ها درست تر باشد. کار خوانشِ هر اثری با وسواس های پژوهشی روی شرح حالِ همان «حدس و گمان نویس ها» پیچیده تر می شود، زیرا حالا دیگر خواننده بایستی با شرح حالِ چندین مؤلف آشنا بشود و معیاری بیابد تا میزان اعتبار ادعاهایشان را بسنجد. کافی است نگاهی به چند مورد از شأن نزول هایی که برای آیاتی از قرآن در اسباب نزول آیات قرآن کریم تألیف جلال الدین سیوطی نقل شده است بیندازید تا ببینید که سندِ چند تا از آن ها ضعیف و چند تا صحیح است. متأسفانه، حتی آن هایی هم که سند ضعیفی دارند، وقتی که ورد زبان خواص می شوند، از سوی بعضی از عوام صحیح تلقی می شوند. اجازه بدهید مثال بنده از همان مقدمه ی دکتر مهدخت معین باشد. ایشان در ادامه برای توجیه این مطلب که شعر حافظ با زمان پیش می رود و معانی بیشتر و وسیع تری می پذیرد نوشته است:

یکی از شب های قدر، شب احیای اوّل بود، ماه مبارک رمضان، توفیق تماس تلفنی با استاد منوچهر مرتضوی، روحشان شاد، داشتم. صحبت از غزل حافظ به مطلع «آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است»، به میان آمد. استاد از بنده خواستند که غزل را با توجه به «شب قدر» شرح کنم. حاصل شرح من چنین بود:

تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد

هر دلی در حلقه ای در ذکر یا رب یا رب است

شیعیان، دوستداران حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) در شب ضربت خوردن ایشان در حلقه ای، انجمنی، مجلسی گرد آمده اند و دست دعا برداشته و از خدا می خواهند که دست ناسزایانی از قبیل ابن ملجم به حضرت نرسد، این شب فقط در همان سال شهادت حضرت نبوده است در طی سالها و قرون همواره در شب ضربت خوردن، احیای اوّل، شب قدر، شیعیان چنین کنند همان گونه که در روز تاسوعا از فرارسیدن فردا، عاشورا بیمناکند و آرزو می کنند که ای کاش حضرت امام حسین(ع) فردا به شهادت نرسد.

شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست

تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است

شهسوار حضرت علی(ع) است و بیت توصیف آن حضرت است.

چند روز بعد شرح را به اطلاع استاد رساندم. فوق العاده شگفت زده شدند و فرمودند: عجیب است من شرح ها و تفسیرهای متعددی برای این ابیات و این غزل در ذهن داشته ام اما هرگز به این تفسیر نیندیشیده بودم.

مورد مذکور ممکن است در ذهن حافظ به این صورت نبوده باشد- هرچند که بسیار ممکن است که یکی از مخاطبان حافظ، لااقل در بیت دوم حضرت علی(ع) بوده باشد- اما به هر حال شعر چنین تفسیری را برمی تابد.

بنده برخلاف ایشان بر این باورم که این امکان حتی اگر هر بیتی از این غزلِ خواجه استقلال معنا و موضوع می داشت باز هم ضعیف بود. این منتقد تحت تأثیر مناسبتی خاص، «شب قدر» را خیلی خاص کرده اند، در صورتی که اعتقاد به وجودِ شبی به عنوان «شب قدر» در عصر جاهلیت نیز وجود داشت و پس از بعثت برای آنهایی که مسلمان شده بودند تنها معنی و مناسبت و آداب و عباداتِ تازه تر و متفاوتی گرفت. در ضمن، مراسم «شب قدر» تا پیش از شهادت حضرت علی(ع) در سال 40 هجری قمری و تا پیش از تعبیرهایی که شیعیان به آن افزودند، با همان تعبیر اسلامی عام تر و عبادات رایج برگزار می شد. بنابراین، خواننده ی این غزل در وهله ی نخست به معنیِ عام ترِ «شب قدر» توجه می کند. او آن را فقط مطابق «گفته ی اهل خلوت» خاص می کند:

آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است

شناخت خواننده از «اهل خلوت» به اندازه ی معنیِ «خلوت» است. فعلاً همین قدر که بداند آن ها از جمع جدا و به خلوت می روند و گوشه نشینی می کنند کافی است.

حافظ در مصرع بعدی می گوید:

یا رب این تأثیر دولت در کدامین کوکب است؟

با کنار آمدنِ عبارت «یا رب» با «شب قدر»، ظاهرِ مذهبیِ این خلوت نشینی و شب قدر گزینی غلیظ تر می شود، ولی نباید از یاد برد که هر گوینده ای گاهی با رندی و با بار معنایی دیگری این گونه عبارت ها را به کار می گیرد. به عنوان مثال، شاید این گوینده این حرف ها را در ماهی غیر از ماه رمضان و حتی به جای شب در روز به زبان آورده باشد. شاید بپرسید که پس چرا از «شب قدر» و «اهل خلوت» سخن می گوید. نخست باید ببینیم که خلوت نشین معمولاً در طلبِ چه «دولت»ی است. پاسخ مشخص است: دولتِ دیدار یار و خلوت کردنِ با او. گوینده، که شاید نه به «اهل خلوت» ارادتی داشته باشد و نه «شب قدر» را طبق باور آنان تجربه کرده باشد، با استعاره ای جالب دارد می گوید که به یارش رسیده است. «شب قدر» را او در سیاهیِ زلف یار یافته است. شاید به طعنه دارد می گوید که آن شب قدری که اهل خلوت می خواهند همینی است که او به دست آورده است. آنها بی خود ریاضت می کشند. مهدی اخوان ثالث چه خوب این استعاره را گرفت و نوشت:

سحر زلفش به دست آمد مرا شب گم شد از دستم

شب قدری نصیبم شد، ولی قدرش ندانستم

پس این «شب قدر» سیاهی اش از گیسوی یار است و قِدرَش در به دست آوردنِ آن است که نصیب هر کسی نمی شود.

گوینده با بیت بعدی اش نشان می دهد که «شب قدر» را در گیسوی یار دیده است:

تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد

هر دلی از حلقه ای در ذکر یا رب یا رب است

نخست این که، «کم رسد» با «اصلاً نرسد» یکی نیست که به این نتیجه برسیم که گوینده دعا می کند که دستِ شخص ناشایسته ای همچون ابن ملجم به حضرت علی(ع) نرسد.

دوم این که، «از حلقه ای» با «در حلقه ای» فرق می کند، هر چند که در چند نسخه این دومی را آورده اند، نسخه ی مورد بحث از آن اوّلی استفاده کرده است.

سوم این که، «در حلقه» بودن و همراه دیگران یا رب یا رب گفتن، که شیعیان را یاد مجالس «بک یا الله» در شب های احیاء ماه رمضان می اندازد، با «خلوت نشینی» جور درنمی آید. پس این «حلقه» را با توجه به «گیسو»یی که در مصرع قبلی آمده است می شود حلقه ای از زلف یار و نیز حلقه هایی در نظر گرفت که با هر کدام دلِ یک عاشق به این یار بسته شده است. هر کسی با ذکر «یا رب یا رب» می خواهد از این یار و این حلقه ی پیوند جدا نشود. البته، «حلقه» را اگر به عنوان «محفل» هم بگیریم، ایرادی ندارد، زیرا به این معنی که باشد، آن طنز و رندیِ بیت نخست را کامل تر می کند. اهل خلوت آن شبی را قدر می دانند که دور از جمع باشند و با عبادت به یار برسند، در صورتی که حافظ ادعا می کند که آن شب قدر در حقیقت این شبی است که خیلی ها همچون او در حلقه ی یارند. این چنین بختی به همه رو نمی کند، و یار نیز به هر کسی گاه گاهی روی خوش نشان می دهد. مصرعِ «تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد» با این برداشت معنی دارتر می شود. دقت کنید که قرار نیست که فقط دست یک نفر به گیسوی یار برسد. گوینده ظاهراً از این که گاه گاهی دست دیگران نیز به این گیسو می رسد، حرفی و گلایه و اعتراضی ندارد، ولی با رندی همدل و همزبان با همه ی آنهایی که با حلقه ای به این گیسو دست یافته اند دعا می کند که دست ناسزایان به گیسوی او کم برسد. گوینده با تعداد این ناسزایان مشکلی ندارد، بلکه ناراحتی اش از تعداد دفعاتی است که این گونه افراد اجازه و فرصت پیدا می کنند که به مجلس یار بیایند. نگرانیِ خودش و تمام کسانی که ادعا می کنند به این دولت و این شب قدر رسیده اند از این است که افراد ناسزاوارتر از خودشان جا را برای حضور دوباره شان در این مجلس تنگ کنند و دیر به دیر نوبت به آنها برسد تا دستی به گیسوی یار ببرند. این حسادت و انحصارطلبی و رقابت زمینی تر و طبیعی تر از آن است که با عباداتِ اهل خلوت در «شب قدر» جور دربیاید.

ببینید، من این حرف ها را از درون این دوبیت و بازیِ حافظ با واژه ها و عبارات و ترکیباتی که به کار برده است درآورده ام. این ابیات اگر حرفی از بیرون با سوگیریِ خاص به آن ها افزوده نشود، چیزی را می گویند که به این برداشتِ به ظاهر سطحی نزدیک تر است تا برداشتِ خانم معین. جالب است که ایشان اگر می خواستند به قول خودشان با توجه به «شأن نزول این غزل» آن را تفسیر کنند، هرگز به این نتیجه نمی رسیدند که «شهسوار» در بیتِ «شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست/ تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است» حضرت علی است و این بیت توصیف آن حضرت است، زیرا گمان می رود که چون کنیه ی شاه شجاع «ابوالفوارس» بود، به احتمال زیاد «شهسوار» که فارسی شده ی آن کنیه است به شاه شجاع برمی گردد و این غزل در شأنِ او سروده شده است. رقابتِ این «یا رب یا رب»گوها برای این است که در مجلس این شاه به او نزدیک تر شوند و فرصت مداحی و خودشیرینی شان بیشتر باشد. برای تآکید بیشتر روی این که این «شهسوار» همان شاه شجاع است، به نام «سلیمان» در بیتِ بعدی نیز اشاره شده است. سیدجواد مرتضایی در زمینه ی تاریخی/مدحی اشعار حافظ، «سلیمان» را در این بیت همان «شاه شجاع» گرفته است با این بهانه که،" شیراز را «ملک سلیمان» و حاکمانش را سلیمان یا وارث سلیمان می خوانده اند."(ص 92)

با این که بنده بر این باورم که بدون دستیازی به این اطلاعات تاریخی و نیز دستبرد به شرح حالِ فلان و بهمان می شود به مغز معنی، یعنی همان معنی ای که بزرگتر و گسترده تر از محدودیت های زمان است، رسید، این دو نکته را فقط به این دلیل در اینجا آورده ام که نشان بدهم از معنیِ همان ابیات نخستین این غزل هم می شد دریافت که حرف از شب قدری است که اهل محفل تجربه می کنند نه اهل خلوت. در ضمن، صحبت از یاری است که، برخلاف خدای یگانه، اهل تبعیض است و هر یک از هواداران و مشتاقانش همچون حافظ با خدا خدا کردن آرزو می کند که به جای دیگران خودشان بیشتر در خدمت این شاه باشد.

«منتقد»، حتی اگر خود بنده هم لایق این نام باشم، مرده اش مانند مرده ی مؤلف بهتر است، زیرا تآثیر منفیِ آوازه ش از بین می رود. شاید آن آقایی که در «سایت گنجور» درباره ی این غزل حافظ مطلب زیر را نوشته است از بزرگانی تأثیرگرفته است که راه را برای چنین اظهار نظرهای سوگیرانه باز کرده اند:

به نام خدای علی بن ابیطالب و با آرزوی توفیق درک قدر شبهای قدر. لازم به ذکر است که بگویم حافظ در این غزل زیبا سعی کرده به نکات مرتبط با شب قدر و این که پرونده ی سرنوشت یک سال خلایق و هستی را به دست امام زمان می سپارد اشاره کند.

این ادعایِ آلوده به سوگیری های بی ربط، که از چیزهایی می گوید که در این غزل نیست، عجیب است، ولی عجیب تر از آن واکنشِ استاد غلامحسین ابراهیمی دینانی است که از تفسیر این غزل به این بهانه خودداری کرده اند که تفسیرش فضا می خواهد و باید وارد فضای شب قدر و امثال آن بشویم که فعلاً مقدور نیست. (کریم فیضی، حافظ معنوی جلد نخست، ص 451)

برای تفسیر یک متن هیچ فضایی بهتر از فضایی که خودش دارد نیست. اگر برای درک آن حسّ و حال خاصی لازم باشد باور کنید که خودش آن را نیز فراهم می کند.

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 34 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 4:13