مغالطه ها یا خطاهای منطقی(12)

ساخت وبلاگ

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(12)

 

 

12. Call for perfection (Demand impossible conditions)

 

آمال گرایی کنید. آمال گرایی هم که می دانید یعنی چه؟ یعنی نخود سیاه! شرطی بگذارید و چیزی را بخواهید که نشدنی است. یعنی طرف تان را دنبال نخود سیاه بفرستید. اصل نسبیّت را کنار بگذارید و همه چیز را مطلق و محض و ناب بخواهید. آزادی مطلق، دمکراسیِ محض و اسلام ناب. پیش پای حریفِ رقیب تان سنگ بیندازید. چوب لای چرخش بگذارید. سنگ بزرگ را نشانش بدهید که می داند، نه شما می توانید برش دارید و نه خودش. اگر هم بردارید، نمی توانید آن را بیندازید. اگر هم بیندازید به هدف نمی خورد. سنگ بزرگ علامتِ نزدن است. او را به مرگ بگیرید تا به همین تب راضی بشود. مثلِ اوحدی جوری حرف بزنید که طرف فکر کند که شما می خواهید ولی شرایط بر وفق مراد نیست؛ می گوید:

می بایدم خزانه ی قارون و عمر نوح

تا دولت وصال تو گردد میسرم

 

مراقب باشید که شرط و شروطی که می گذارید زیاد تابلو و ناشیانه نباشد. آورده اند:

 

در روزگاران قدیم، شخصی را برای کاری سفر واجب شد و نیاز به اسب داشت. نزد دوستی رفت و از او خواست که اسب اش را به او به امانت بدهد. دوستش گفت: ولی اسب من سیاه است. شخص نیازمند پرسید:  مگر با اسب سیاه نمی شود به سفر رفت؟ دوستِ خسیس اش گفت: برای من که نمی خواهم اسب ام را به تو بدهم همین بهانه کافی است.

 

جوری طرف مقابل تان را گرفتارِ اگرها و مگرها کنید که خودش به این نتیجه برسد که اگر حساب و کتاب این چنین باشد که فقط علی می ماند و حوضش. حضرت مولانا قصّه ی زیر را برای من و شما گفته که اگر مخاطب مان را ساده یافتیم، از آن سوء استفاده کنیم نه استفاده:

 

آن غریبی خانه می‌جست از شتاب

 

دوستی بردش سوی خانهٔ خراب

 

گفت او این را اگر سقفی بدی

 

پهلوی من مر ترا مسکن شدی

 

هم عیال تو بیاسودی اگر

 

در میانه داشتی حجره ی دگر

 

گفت آری پهلوی یاران به است

 

لیک ای جان در اگر نتوان نشست

 

 

 

جوری حکم دهید که خودش از طلا گشتن پشیمان شود و به مس بودنش افتخار کند.

 

می گویند:

 

مسلمانی دچار فقر شده بود و نان که نداشت  با آن شکم اهل و عیالش را سیر کند، آهی نیز در بساط نداشت که با ناله اش سودا کند. از ناچاری سراغ همسایه ی یهودی اش که مرفه بی درد بود رفت. زبانزد بود که آن یهودی با شرایطی به خلق الله پول قرض می دهد.

پس، آن مسلمان نزد این یهودی رفت و از او صد دینار قرض خواست.  

یهودی گفت: حاضرم این پول را به تو قرض بدهم، ولی اگر نتوانی به موقع آن را به من پس بدهی باید شرطی را که می گذارم بپذیری.

مسلمان پرسید: چه شرطی؟

یهودی پاسخ داد: اگر نتوانی سر موعد پول مرا بدهی باید بگذاری قطعه ای از گوشت بدن ات را، به اندازه ای معین و از هر جایی که دلم خواست، بِبُرم و برای خودم بردارم.

مسلمان که دید این شرط خیلی مسخره است نپذیرفت و به خانه برگشت. چند روز بعد که گرسنگی به او و خانواده اش فشارِ بی اندازه ای آورده بود، مجبور شد دوباره سراغ همان یهودی برود. او نیز همان شرط را برایش تکرار کرد. مسلمان ناچار شد و شرط را پذیرفت و قراردادی را با حضور شاهدانی امضا کردند که بر طبق آن، اگر مسلمان به موقع صد دینار را به یهودی برنمی گرداند، او حق داشت به اندازه ی معین، مثلاً نیم کیلو، از هر جای بدنِ او که خواست بِبُرد و بردارد.

مدّتی گذشت و مسلمان صد دینار را خرج کرد و موعدِ پرداخت قرض رسید. چون نمی توانست پولی را که گرفته بود پس بدهد، باید اجازه می داد که طبق قرارداد آن یهودی قطعه ای از گوشت اش را برای خودش قطع می کرد. مسلمان از انجام این کار خودداری کرد و یهودی او را نزد قاضیِ شهرشان برد. قاضی نیز رأی به محکومیّت مسلمان داد و گفت باید طبق قرارداد عمل شود. مسلمان به یهودی گفت: من این قاضی را قبول ندارم. این قاضی از تو است. باید نزد قاضی دیگری برویم.

یهودی گفت: کدام قاضی؟

مسلمان گفت: قاضیِ شهر «همس» به عقل و درایت مشهور است. نزد او برویم، حکم او هر چه باشد من می پذیرم.

یهودی پذیرفت و با هم پیاده راه آن شهر را در پیش گرفتند. در راه بودند که متوجه شدند فردی دنبالِ اسب خود که رم کرده است می دود و از مردم می خواهد که اسب اش را بگیرند و نگه دارند. مسلمان برای کمک به او سنگی را برداشت و به سمت اسب پرتاب کرد. سنگ به چشم اسب خورد و اسب از شدّت درد ایستاد و صاحب اسب از راه رسید. او که متوجه شد که آن سنگ یکی از چشم های اسب را کور کرده است، شاکی شد و از مسلمان خسارت خواست. یهودی به او گفت: من هم از دست این مرد شاکی ام و دارم او را نزد قاضی می برم، خوب است تو هم با ما بیایی.

 پس از این که راه زیادی رفتند، در آن هوای گرم تشنه شان شد.  مسلمان در خانه ای را زد و از صاحب خانه که زنی آبستن بود مقداری آب طلب کرد. مسلمان از کثیفی کوزه و نامطبوعی آب شاکی و با آن زن به بگو مگو پرداخت تا جایی که سرانجام با خشم  کوزه را به سمت آن زن پرتاب کرد. کوزه به شکمِ او خورد و بچّه اش هنوز به دنیا نیامده سقط شد. شوهرِ آن زن از راه رسید و با آن مرد مسلمان درگیر شد. آن دو همراهِ مسلمان با او گفتند: ما داریم از او شکایت نزد قاضی می بریم. تو نیز با ما همراه شو که حقّ ات را بگیری.

این چهار نفر پس از طی مسافتی تصمیم گرفتند مدّتی استراحت کنند. مسلمان در حین استراحت از غفلت آنان سوءاستفاده کرد و خواست فرار کند. آنها درجا متوجه شدند و در پی او دویدند. او از خانه ای بالا رفت و خواست از بام خانه به سوی دیگر بپرد که افتاد بر سر مردی که پای دیوار خوابیده بود. آن مرد در دم جان داد و مُرد. برادرش در همان نزدیکی بود و فوری آمد و یقه ی مسلمان را گرفت و با داد و فریاد خواهان قصاص شد. همراهانِ آن مسلمان از راه رسیدند و به او گفتند: داد و فریاد در اینجا  فایده ای ندارد. ما نیز مانند تو از دست این مرد شاکی هستیم و داریم او را به خانه ی قاضی می بریم.

او نیز پذیرفت و پنج نفری به راه افتادند. نزدیکی های شهر که رسیدند دیدند، صاحب خری چنان بار زیادی بر سر خرش گذاشته بود که خر افتاده و نمی توانست برخیزد. از آنان کمک خواست و گفت که هر کدامشان یک جای خر را بگیرند و آن را بلند کنند تا بتواند بایستد. مسلمان دُمِ خر را گرفته بود و چنان آن را محکم کشید که دُم خر کَنده شد. صاحبِ خر هم شاکی شد و گفت که مسلمان باید تاوانِ دُم خرش را بدهد. چنین شد که او نیز با این شکایت با آن پنج نفر همراه شد تا به شهر نزد قاضی بروند. سرانجام به «همس» رسیدند. کمی که در شهر راه رفتند، به محتسب یا پاسبان شهر برخوردند که بر الاغی سوار و چنان مست بود که هراز گاهی چند قی و استفراغ می کرد. شاکیان با خود گفتند شهری که محتسب اش این است باید دید که قاضی اش چون است!

خانه ی قاضی را پیدا کردند و نزد او رفتند و او از آنان خواست یکی یکی شکایت شان را مطرح کنند.

یهودی ماجرای قرض و قراردادی را که داشتند به قاضی گفت و قاضی شکایت اش را پذیرفت و به او گفت: اشکالی ندارد، تو می توانی فقط یک قطعه از گوشت بدنِ او را جدا کنی، ولی اگر یک مثقال از آنچه که در قرارداد است کم تر یا بیش تر جدا کنی دستور می دهم همین جا سرت را از تن جدا کنند.

یهودی که دید این کار خیلی سخت و ناممکن است، گفت: جناب قاضی من از شکایت از او صرف نظر کردم. هر وقت توانست همان صد دینار را به من بدهد.

قاضی گفت: مگر گذشت از شکایت به این آسانی است؟ طبق موازین شرعی برای صرف نظر از شکایت باید پانصد دینار خسارت بدهی.

یهودی، ناچار و نالان، خسارت را پرداخت کرد و کنار کشید.

بعد، نوبت به صاحب اسب رسید و او نیز ماجرای کور شدن اسب اش را برای قاضی تعریف کرد. قاضی از او پرسید: اسب تو وقتی سالم بود چند دینار ارزش داشت؟

او پاسخ داد: هزار دینار.

قاضی گفت: تو باید اسب ات را دو نیمه کنی. نیمه کور را به او بدهی و پانصد دینار از او بگیری و نیمه ی دیگر را برای خودت نگه داری.

صاحب اسب اعتراض کرد و گفت: نیمه ی اسب به چه درد من می خورد؟ همین اسب کور را می توانم به هشتصد دینار بفروشم، چرا باید چنین کاری بکنم؟ اصلاً، از شکایت خود صرف نظر کردم.

قاضی گفت: حکم شرعی اش این است که یا باید اسب را تقسیم کنی، یا این که چهارصد دینار بابت انصراف به ما بپردازی.

صاحب اسب نیز تسلیم شد و خسارت را داد و رفت.

مردی که همسرش به خاطر ضربه ی آن مسلمان سقط جنین کرده بود، ماجرای خود را تعریف کرد و قاضی حق را به او داد و گفت: حلّ این مشکل آسان است. تو باید همسرت را بیاوری و بدهی دست این مرد تا خودش دوباره او را آبستن کند و مثل قبل به تو تحویل بدهد.

مرد که دید این برای خودش بی غیرتی و برای همسرش بی عفتی است، اعتراض کرد و گفت: ای قاضی، چنین حکمی در شرع محمدی(ص) نباشد.

قاضی با عصبانیت گفت: باشد یا نباشد، همان است که من گفتم. یا باید کاری که گفتم بشود، یا این که باید شکایت ات را پس بگیری و برای این کار باید پانصد دینار جریمه بدهی.

مرد بیچاره آن مبلغ را پرداخت کرد و از شرّ قاضی نادان خلاص شد.

مردی که برادرش پای دیوار سقط شده بود، ماجرای افتادنِ آن مسلمان از روی بام بر سرِ برادرش را برای قاضی تعریف کرد. قاضی از او پرسید: آیا بلندی آن خانه به اندازه ی خانه ی من بود؟ آن مرد تأیید کرد و قاضی به او گفت: پس، تو باید بروی بالای بام و ما این مرد را می گذاریم پای دیوار دراز بکشد. تو خودت را از آن بالا بینداز روی او هر چه بر سرش آمد، همان می شود مجازاتش.

مرد که دید این کار برای خودش خطرناک تر است گفت: این چه حکم مسخره ای است؟

قاضی گفت: اگر این حکم را قبول نداری، و نمی خواهی حکم قصاص اجرا شود باید پانصد دینارجریمه بدهی.

او هم که دید جریمه را بدهد بهتر است تا جان خود را به خطر بیندازد، تسلیم شد و زود از آنجا جان به در برد.

وقتی آخرین نفر ماجرای بریده شدن دُم خرش را تعریف کرد، قاضی به قول خودش از خودگذشتگی کرد و به غلام خود دستور داد که خر خودش را بیاورند تا برای حلّ این مشکل و اجرای قصاص، صاحب خر دُم خر او را بکَنَد. خر را که آوردند، تا مردِ شاکی دُم خررا گرفت و کمی کشید، خرجفتک انداخت و چنان ضربه ای به او ضد که چند متر آن طرف تر پرت شد. او نیز، مجروح و رنجور، از خیر شکایتی که داشت گذشت و گفت جناب قاضی خرِ من از کُرِگی دم نداشت.

ولی، قاضی قبول نکرد و گفت: اگر چنین است که تو می گویی باید بابت تهمتی که زدی جریمه بشوی.

آن بیچاره هم پذیرفت و یک صد دینار به قاضی داد تا از جفتک خرش خلاص شود.

پس از خروج آخرین شاکی، قاضی نیمی از پول هایی را که گرفته بود برداشت و نیم دیگرش را به آن مسلمان داد. آن مسلمان هنگام رفتن به قاضی گفت: وقتی وارد شهر شدیم، محتسب را دیدیم که شراب خورده و قی می کرد، حکم او در شرع چون باشد؟

قاضی گفت: مسئله ای نیست. ما خودمان او را به شرابخانه گذاشته ایم تا احتیاط خم های شراب کند. اول او بنوشد و بعد اجازه ی فرختن دهد که مبادا شراب نارسیده فروشند، زیرا شراب نارسیده مستی نیارد و فقط درد سر می آورد. محتسب را وظیفه شناسی اش چنین مست و سرخوش کرده است.

 

ادامه دارد

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 112 تاريخ : شنبه 27 بهمن 1397 ساعت: 12:11