اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(29) زندگی خواب ها: لولوی شیشه ها-2

ساخت وبلاگ

 

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(29) زندگی خواب ها: لولوی شیشه ها-2

 

شعر جوری آغاز می شود و پیش می رود انگار تصویر روی شیشه دارد خطاب به کسی که درون اتاق است حرف می زند:

 

در این اتاق تهی پیکر

                        انسان مه آلود!

نگاهت به کدام در آویخته؟

 

چرا راوی تصویر خودش را، و به نوعی مستقیم و غیرمستقیم خودش را، «انسان مه آلود» می نامد؟

«انسان مه آلود» انسانی است که هنوز خودش را، و در کلّ انسان را، آن گونه که باید نه دیده و نه شناخته است. چنین انسانی بدون شک جهانِ پیرامونش را نیز خوب نمی شناسد و هنوز در کودکی اش است. تا علامتِ سؤالِ انتهای بند نخست، هنوز حرفی از «لولو» و «شیشه»، جز همانی که در عنوانِ شعر آمده است، نیست. وقتی راوی از واژه ی «پیکر» برای اتاق استفاده می کند، می شود حدس زد که می خواهد برای آن موجودیت و شخصیتی ورای آنچه که هست قائل شود. معمولاً ترس ناشی از این است که شخص همه ی موجوداتِ دور وبرش را زنده تصور می کند یا خیال می کند که هر آن هر کدام از آنها می تواند زنده شود و به حرکت و حتی به حرف دربیاید. بعضی برای او نحس اند و بعضی دیگر مبارک!

 اگر نگاه مان را بخواهیم فقط به تصویری که از بیرون، به زعم انسانِ درون اتاق، روبه روی «انسان مه آلود» است محدود کنیم باید بگوییم که پشت سر راوی دری وجود دارد که در تصویر روی شیشه نیز افتاده است و او خیال می کند که نگاه ِ «انسان مه آلود» به همان درِ بسته است. در برای خودِ راوی که رو به روی پنجره ایستاده و تصویرش را می بیند می تواند معانی و تأویل های دیگری را دربرداشته باشد. «نگاه به در»، گرچه می تواند از ترسِ این باشد که شاید لولویی در را باز کند و وارد شود، ولی چون هنوز حرفی از ترس و لولو نیست، بیشتر برای این است که شاید کسی بیاید و او را از تنهایی که یکی از عواقبش ترس است، دربیاورد. در این جهانِ بسته، خدا برای مؤمن این درِ امید را باز کرده است. (البته، متأسفانه، بعضی ها از خدا نیز برای ترساندن جوان و پیر نیز تصویری مانند لولو ارائه می دهند.)  پرسشِ راوی نشان می دهد که برای او که در حدّ این متن هیچ گونه ایمان و امیدی ندارد این نگاهِ به در بی فایده است و قرار نیست در این تاریکی هیچ دری باز بشود. شاید برداشت خیلی ها از تصویر این اتاق و این انسان چیز دیگری باشد، ولی بعید است که نتیجه ی برداشت شان از آن تصویری که در ذهن شان نقش بسته است خیلی متفاوت از این باشد. راوی می گوید:

 

درها بسته

و کلیدشان در تاریکی دور شد.

 

شاید برای بعضی ها منظور از این «درها» درهای همین اتاقی باشد که راوی در آن است یا دست کم منظور درهای مربوط به خانه ای باشد که در آن است، ولی راوی دارد کلّی تر و از درهای اتاق ها و خانه های دیگر حرف می زند. او طوری صحبت می کند انگار دیگران نیز در خانه و اتاق هایشان همان حسّی را دارند که خودش دارد. راستی، منظور اصلی اش از درها و کلیدشان چیست؟

به نظرِ من، چون در اشعارِ«زندگی خواب ها»، فضای حاکم شب است و همه ی موجودات زندگیِ خواب و خیال گونه ای را سپری می کنند، پس در این شعر نیز نباید از نقش و حضورِ شب غافل بود. می شود گفت که کلیدِ درهای بسته، در حقیقت، «نور» است و خودِ شب که دلیل بسته بودن شان است آن قفلی است که تا روز نشود و نور نیاید باز نمی شود.

راوی که در واقع در اتاق است می گوید:

نسیم از دیوارها می تراود:

 

البته، نسیم در بیرون از اتاق و در حیاتِ خانه توانسته است از روی دیوارها بیاید و بتراود. راوی وجود نسیم را چگونه حس کرده است؟ جمله ی بعدی اش پاسخِ این پرسش است:

 

گلهای قالی می لرزد.

 

گل های قالی که نمی تواند بلرزد. پس منظور راوی چیست؟

باغچه در انطباقِ تصویر حیاتِ خانه و بازتابِ اتاق روی شیشه افتاده است روی قالی یا جای قالی را پُر کرده است. چون نسیم دارد گل های باغچه را می لرزاند، در تصویر روی شیشه به نظر می رسد که گل های قالی دارد می لرزد.

همچنین، چون درِ اتاق بسته است ودر ضمن به دلایلی که بعداً روشن می شود، پنجره نیز باید بسته باشد، بعید نیست که ساکن اتاق حس کند که نسیمی از دیوارهای اتاق به او می خورد. بیایید به جای این که این شعر را مثل یک تابلوی نقاشی ببینیم، آن را مانند یک فیلم کوتاه در نظر و زیر نظر بگیریم.

لرزشِ گل های قالی با وزشِ نسیم با تصور اتاق به عنوان پیکری تهی که نمی تواند به راوی در این تنهایی اش آرامش و اطمینان بدهد جور در می آید. راوی حرفی از ترس نمی زند، سعی می کند آن را مانند کارگردانِ فیلمی ترسناک به مخاطب بنمایاند و القا کند.  خودِ «از ترس حرف نزدن» نیز از ترس است.

 

ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند.

باران ستاره اتاقت را پر کرد

و تو در تاریکی گم شده ای

                                 انسان مه آلود!

 

این پرده ای که راوی از آن می گوید چه جور پرده ای است؟

می دانیم که پنجره بسته است و راوی می تواند هم چیزهایی را ببیند که این سوی شیشه اند و بازتابشان روی آن افتاده است و هم چیزهایی را ببیند که، با همان حداقل نوری که به حیاتِ تاریک افتاده است، در آن سوی شیشه قابل مشاهده اند. (برای این که بازتاب تصویر اتاق روی شیشه بیفتد باید اتاق روشن و بر عکس، حیات تاریک باشد.) اما، با وجودِ پرده ای در این سوی شیشه، راوی چه طور می تواند ببیند که «ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند»؟ شاید پرده ی رنگارنگِ پنجره نازک است. شاید هم بالای پرده فاصله ای است که از آن می شود ابرها و ستاره ها را دید. ولی مشکلِ اصلی این است که با وجود پرده، برای راوی خیلی سخت خواهد بود که بتواند بازتاب تصویر خود و چیزهای دیگر را روی شیشه ی پنجره ببیند. اگر پرده به صورت عمودی کنار زده شده باشد، واژه ی «افق» با تصور طبیعیِ ما از افقِ طبیعی جور در نمی آید. اگر هم پرده به صورت افقی جمع و بالا کشیده شده باشد، ابرها و ستاره ها در زیر این به اصطلاح افق دیده خواهند شد. اگر شاعر گفته بود «پرده ی افقِ رنگارنگ»، آن وقت می شد گفت که او خودِ افق را با تصاویر رنگارنگ اش به پرده تشبیه کرده است، البته چنین تشبیهی نیز با توجه به فضای اصلی شعر خالی از اشکال نمی توانست باشد. اما، پرسشی که مطرح است این است که، شاعر توقع دارد که مخاطب اش چه چیزی را و چه طور در ذهن اش ببیند؟ شاید منظورش ازپرده، آن بخشی از بازتابِ چیزهای رنگارنگی باشد که با همان اندازه نور موجود، امکان دیده شدنِ خودشان و رنگ شان روی شیشه فراهم شده است و همین تصویرِ افتاده روی شیشه همان پرده ای باشد که ابرها در افق رنگارنگِ آن دارند پر می زنند. اما، شاید منظور سهراب از پرده، پرده ی نقاشی اش باشد که بازتاب تصویرش روی شیشه با تصویر ابرهای پشت شیشه ادغام شده باشد. به هر حال، این ها را آن انسانی که درون اتاق است می تواند ببیند. به چشمِ او، «انسان مه آلود»، که از بیرون نگاهش به پنجره است و نمی تواند این ها را ببیند، در تاریکی گم شده است. البته به نظر من، این که «انسان مه آلود»، که فقط بازتابِ بی اراده ی راوی روی شیشه است، چه چیزی را غیر از آنچه که شعر می گوید می بیند مهم و مؤثر در برداشتِ خواننده نمی تواند باشد زیرا که او در واقع چیزی را نمی تواند ببیند. مهم تر و مؤثرتر این است که خودِ خواننده با خوانشی که از این متن دارد چه چیزهایی را و به چه صورت می تواند ببیند ودر پیِ آن به چه برداشتی می رسد. بد نیست که خودتان را جای انسان درون اتاق بگذارید و آنچه را که او دارد می بیند ببینید. می توانید در اتاق تان شرایطی را فراهم کنید و تجربه ی مشابهی را بیازمایید. شاید با چنین آزمایشی متوجه بشوید که راوی چه چیزی را و چه طور دارد می بیند که می گوید:

پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته.

درخت بید از خاک بسترت روییده

و خود را در حوض کاشی می جوید.

 

به نظر من، در این تصاویر حسی وجود دارد که با این که دیده نمی شود از خودِ تصاویر مهم تر است. با چنین اندیشه ای است که می توان به این نتیجه رسید که تصویر پایه های صندلی در پاشویه و استفاده از «پا» به جای «پایه» برای القای ترس است، زیرا چنین به نظر می رسد که صندلی جان دارد و خودش رفته است آنجا که پاهایش را بشوید. تصویر درخت بید در روی شیشه درست افتاده است روی تصویر بستر، و در عین حال، تصویر حوض کاشی که سایه ی بید در آن افتاده است نیزبه چشم می خورد. سهراب کم کم با چنین نگاه و حسّی دارد به گذشته و به کودکی اش برمی گردد.

 

تصویری به شاخه ی بید آویخته:

 

این تصویر باید بازتابِ تصویرِ قابِ عکسی باشد که در واقع روی دیوارِ روبروی پنجره است. ادامه ی شعر نشان می دهد که این تصویر مربوط به کودکیِ راوی است. بازتابِ آن روی شیشه درست در جایی است که درخت بید در حیات است، به همین دلیل، چنین به نظر میرسد که آن تصویر به شاخه ی بید آویخته است.

کودکی که چشمانش خاموشی تو را دارد،

گویی تو را می نگرد

و تو از میان هزاران نقش تهی

گویی مرا می نگری

                        انسان مه آلود!

 

راوی با دیدنِ تصویرِ به اصطلاح مه آلود و نامشخص خود در شیشه در کنار تصویر کودکی اش نه تنها به یاد کودکی اش می افتد، بلکه بر این باور است که هنوز با چشم و ذهنی کودکانه دارد به تصویر «انسان مه آلود» نگاه می کند؛ در عوض، «انسان مه آلود» دارد «از میان هزاران نقش تهی» به خودِ راوی، و احتمالاً نه به عنوان کودک که شاید نقش اش تهی نباشد چون ترس اش تهی نیست و خالص است، نگاه می کند. در حقیقت، راوی دارد به خودِ کنونی اش روی شیشه نگاه می کند، در حالی که کودک از روی شیشه دارد به انسان مه آلود که در اتاق است نگاه می کند. (نگاه چشم های کودکی که تصویرش روی شیشه افتاده است نمی تواند به تصویر راوی که روی شیشه پشت اش به اوست باشد. چشم های کودک از روی شیشه زل زده است به انسان مه آلودی که درون اتاق است. خاموشیِ کودک شبیه خاموشیِ انسان مه آلود است زیرا هر دو فقط بازتابِ بی اختیار وجودِ دیگرانند. خاموشیِ این دو تصویر به دلیل بی اندیشگی شان است. تصویر نمی تواند فکر کند، برعکس، فردی که تصویرش روی شیشه یا درقاب جا گرفته است، بدون شک به چیزی داشت فکر می کرد. همین حالا، انسان درون اتاق برخلافِ تصویر روی شیشه اش در حالِ اندیشیدن به همین چیزهایی است که به زبان راوی دارد نقل می شود. در حقیقت، چون انسان درون اتاق دارد به بازتاب تصویر کودکی اش روی شیشه نگاه می کند، این طور به نظر می رسد که آن کودک دارد به انسان مه آلود که در واقع خودِ راوی است نگاه می کند؛ در عوض، انسان مه آلود که  نه نگاهش به قاب عکس درون اتاق است و نه به بازتاب آن که از درون روی شیشه افتاده، چون فقط روبروی خودِ راوی قرار دارد، به نظر می رسد که دارد به او نگاه می کند.  نگاه کودک به انسان مه آلود به خاطر شباهتی است که در واکنش هایشان وجود دارد. و نگاه انسان مه آلود، که در حقیقت نگاه راوی به خودش است، به این دلیل است که باز هم مانندِ گذشته به جای نگاه به چیزهای دیگر فقط به خودش نگاه می کند.

 

تو را در همه ی شب های تنهایی

توی همه ی شیشه ها دیده ام.

 

راوی خودش را از کودکی تا به حال مدام در شب ها در شیشه ها دیده است.

 

مادر مرا می ترساند:

لولو پشت شیشه هاست!

و من توی شیشه ها تو را می دیدم.

 

 

لولوی سرگردان!

پیش آ،

بیا در سایه هامان بخزیم.

درها بسته

و کلیدشان در تاریکی دور شد.

بگذار پنجره را به رویت بگشایم.

 

باز کردنِ پنجره همان شکستنِ شیشه ی عمر لولو است. تا پنجره باز می شود، تصویر راوی با خودش یکی می شود و به قول راوی هر دو به این روش سرانجام در سایه هاشان می خزند. کودک از باز کردنِ پنجره می ترسید و لولو برایش همچنان لولو مانده بود. نخستین باری که پنجره را باز کرد و منتظر ماند و دید از لولو خبری نیست، فهمید که شیشه ی عمرش را شکسته است.

 

انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت

و گریان سویم پرید.

شیشه ی پنجره شکست و فرو ریخت:

لولوی شیشه ها

شیشه ی عمرش شکسته بود.

 

گریه ی انسان مه آلود همان گریه ی دوران کودکی اش نیست. در کودکی می گریست و تن به خواسته ی ترساننده اش، مثلاً مادرش، می داد و پنجره همچنان بسته می ماند تا او از لولو در امان و دیگران از او در آرامش باشند، حالا در بلوغ به یاد آن زمان و آن خاطره می گرید، هر چند حالا لولوهای واقعی در زندگی اش کم نیستند، ولی آن لولوی دوران کودکی، گرچه خیالی بود، برای ذهن کودکانه اش از این ها واقعی تر بود. در «زندگی خواب ها» آن لولویی که در خواب و خیال انسان هاست از لولو های زمان بیداریشان واقعی تر است. شاید نوستالژی آن حسّ ترس ناب در بلوغ برای راوی حسرت بار و گریه دار است. ارتباط حسّ ترس در دوران کودکی با بروز آن در بلوغ شبیه آن ارتباطی است که ویلیام وردذورث، شاعر رمانتیم، بین علاقه ی کودک به رنگین کمان و بازتاب آن در بلوغ می دیده است. این کودک است که در حقیقت آن احساس دوران بلوغ را پدری کرده و پرورش داده است.

 

ادامه دارد

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 129 تاريخ : شنبه 27 بهمن 1397 ساعت: 12:11