اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (57) آوار آفتاب: راه واره-1

ساخت وبلاگ

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (57) آوار آفتاب: راه واره-1

 

راه واره

 

دریاکنار از صدف های تهی پوشیده است.

جویندگان مروارید، به کرانه های دیگر رفته اند.

پوچی جست و جو بر ماسه ها نقش است.

صدا نیست. دریا-پریان مدهوشند. آب از نفس افتاده است.

لحظه ی من در راه است. و امشب- بشنوید از من-

امشب، آب اسطوره ای را به خاک ارمغان خواهد کرد.

امشب، سری از تیرگی انتظار بدر خواهد آمد.

امشب، لبخندی به فراترها خواهد ریخت.

بی هیچ صدا، زورقی تابان، شب آب ها را خواهد شکافت.

زورق ران توانا، که سایه اش بر رفت و آمد من افتاده است،

که چشمانش گام مرا روشن می کند،

که دستانش تردید مرا می شکند،

پارو نان، از آن سوی هراس من خواهد رسید.

گریان، به پیشبازش خواهم شتافت.

در پرتو یکرنگی، مروارید بزرگ را در کف من خواهد نهاد.

 

 

 

کلّی گویی که نتیجه ی برداشتی از جزئی از یک اثر و تعمیم آن به کلِّ آن است، همیشه در یک پیام اخلاقی خلاصه نمی شود. ممکن است این پیام به صورت فلسفی، مذهبی، یا هر صورت دیگری و با هر بهانه ی دیگری، حتی سیاسی، خودنمایی کند. به برداشت کلّیِ کامیار عابدی از شعر قبلی، «دروگران پگاه»، و این شعر توجه کنید:

 

سپهری در یک شعر [«دروگران پگاه»] پنجره ی خود را به «پهنای جهان» می گشاید. اماّ در آن جادّه ای تهی می بیند و «درخت گران بارِ شب است»[ص184]. در این شعر و چند شعر دیگر از شب و تنهاییِ خویش سخن می گوید[در مثل، صص 151، 154، 156] و این که گاه امیدوار است و منتظر، و گاه نومید و بی هیچ انتظاری. در شعر یاد شده، حالت اخیر غالب است:

«جاده تهی است. تو بازنخواهی گشت، و چشم به راه تو نیست. پگاه، دروگران از جاده ی رو به رو سرمی رسند: رسیدگی خوشه هایم را به رؤیا دیده اند»[ص158]

امّا در تمام شعر، هویّتِ «تو» را بر ما معلوم نمی کند. به عکس، در شعرِ «راه واره» به انتظار کسی است که از دریا می آمد و او «زورق رانِ توانا»یی است که سایه اش بر رفت و آمدِ او افتاده است:

«پاروزنان، از آن سوی هراسِ من خواهد رسید.

گریان، به پیشبازش خواهم شتافت.

در پرتو یک رنگی ، مروارید بزرگ را در کفِ من خواهد نهاد».[ص۱۸۷]

این موضوع، بیشتر نشانگر همان «برزخ اندیشه»ای است که پیش تر از آن سخن گفتیم: نَوَسان میان پندار و واقعیّت؛ امید و نومیدی.(کامیار عابدی، از مصاحبت آفتاب، ص155-154)

 

ظاهراً در برداشت آقای عابدی هیچ ایرادی وجود ندارد چون همه اش روی ایده ی کلّی و کلیشه ایِ «انتظار» بنا شده است. طبق قاعده ی عمومیِ «انتظار»، این خودِ راوی یا خودِ شاعر است که منتظر کسی است که بایستی بیاید. (آقای عابدی «چیزی»، مثلاً پدیده و رویدادی، را شایسته ی انتظار نمی بیند و به آن نمی پردازد. ایشان به انتظارِ «دروگران پگاه» از راوی و خوشه هایش کاری ندارد و آن را نیز نادیده گرفته است، در صورتی که شعر با برآورده شدن نیاز و سرآمدنِ انتظارِ آنان پایان گرفته است، ولی راوی ناکام مانده است.  حکمِ «تو بازنخواهی گشت، و چشمم به راه تو نیست،» فقط از سوی کسی که قطع اُمید کرده است می تواند صادر شود. این حکم هم فقط در مورد خودش می تواند باشد نه در مورد شخص یا چیزی دیگر، زیرا اختیار اشخاص و چیزهای دیگر به دست او نیست. شاید بخواهند بازگردند یا چیزی آن ها را بازگرداند. با این که انتظار دیگران از او، یعنی انتظار همان «دروگران پگاه»، به نتیجه رسیده است، او خودش از خودش و از کسی که نگاهش به خوشه هایش مانندِ خودش باشد انتظاری ندارد.   دروگران پگاه چشم به راهِ این بوده اند که رویدادی اتفاق بیفتد تا سر به زنگاه خودشان را به محل وقوع آن برسانند. آنها به محض این که متوجه می شوند که خوشه های راوی رسیده است، برای درو کردن شان می آیند. جالب است که این «تو»ی موعود برای آنان خودِ راوی است. این دو با هم یکی می شوند. البته می شود درست مانند برنامه ای که برای ظهور مهدی موعود تعریف و تعیین شده است، عدّه ای بگویند که انتظارِ آن موعود وابسته به انتظاری است که از دیگران دارد. او منتظر است که دیگران به اندازه و درجه ی شایسته ای که برای ظهورش ضروری است برسند. پس انتظار دوجانبه است. این توجیه کلیشه ای از عواقبِ همان برداشت کلیشه ای است.

مشکلِ سهرابِ جوان آن «نوسان میان پندار و واقعیّت؛ امید و نومیدی» که آقای عابدی می فرماید نیست، زیرا چنان نوسانی با رسیدنِ دروگران پگاه برای رسیدگی خوشه هایش و با نااُمیدی خودش از بازگشتِ «تو»می بایست پایان گرفته باشد. معلوم نیست که با چه تعریف و تصویری از «پندار» و «واقعیت» بایستی منظور ایشان را فهمید. در بررسیِ «دروگران پگاه» با اشاره به هنرِ سهرابِ جوان و دروگرانِ هنرش تلاش کرده ام تصویرِ یکی از واقعیت هایی را که سهراب این استعاره ی گسترده را روی آن بنا کرده است حدس بزنم. خوشه های هنر و اندیشه ی سهراب فقط دروگر دارد. سهرابِ جوان بین پندار و واقعیت یا امید و نومیدی در نوسان نیست. او خوب نشان می دهد که از واقعیت بردیده و نااُمید است. ایرادِ کار او در این است که آن حرف اصلی اش را در مورد «انتظار» و آن چیزی که منتظرش است یا انتظار وقوعش را دارد نمی تواند خوب بیان کند.

اندیشه ی سهراب در شعر «راه واره» همانی است که بعدها در «و پیامی در راه» یا «پشت دریاها» بیان کرده است، منتها، مدّتی وقت بُرد تا سهراب  یاد بگیرد که همان اندیشه را با چه زبان و طرحی به طور درست تر بیان کند.

سهراب در «راه واره» می گوید:

 

دریاکنار از صدف های تهی پوشیده است.

جویندگان مروارید، به کرانه های دیگر رفته اند.

 

راه واره به معنی هدیه و ارمغان است. بنابراین، از دیدِ جویندگانِ مروارید، خودِ مروارید آن راه واره ای است که دریا می تواند برایشان بیاورد. راوی مخالفِ این دید و نظر است. «صدف های تهی» نشان می دهند که حق با اوست. او از ساحلِ خاص و مشخصی با طول و عرض جغرافیایی معین نام نمی برد تا بشود ادعا کرد که در کرانه های دیگر می شود به مروارید رسید. همین «دریاکنار» یکی از همان کرانه هایی است که جویندگان مروارید انتظار داشتند که در آنجا به صدف های پُر برسند. امّا، مشکل شان این است که نه مرواریدشان را درست انتخاب کرده اند و نه آن جای مناسبی را که مروارید از آن بیرون می آید. سهراب می گوید:

 

پوچی جست و جو بر ماسه ها نقش است.

 

صدف های ساحل صد البته که تهی و مرده اند. صدف موجودی زنده است. امواج فقط صدف های مرده را به ساحل می اندازد. درون همه شان از جسم و جانِ صدف و از مروارید خالی است. گفته می شود که واژه ی «مروارید» مانند «مرجان» از «مرگاریت» و «مرگ» گرفته شده است. این ها موجوداتی اند که ارزش شان در مرده شان است. این مرده ها به کسی نمی توانند زندگی ببخشند. ره آوردشان برای جویندگان شان نمی تواند زندگی باشد. راوی در پیِ مرواریدی باارزش تر است. خودش در آخرین جمله اش آن را «مروارید بزرگ» نامیده است. سهراب جوان هنوز به جایی نرسیده است که به جانِ صدف بیش از مرواریدش اهمیت بدهد. هنوز به این واقعیت طبیعی نمی اندیشد. هنوز آن سهرابی نشده است که جای و جایگاهِ «گل شبدر» را در طبیعت خوب پیدا و درک کرده است.

سهراب در شعر «پشت دریاها» از حجم سبز  خیلی از حرف هایی را که می خواست با «راه واره» بیان کند، درست تر و روشن تر بیان کرده است. او خودش نقش «زورق ران توانا» را برای خودش به عهده گرفته و گفته است:

 

قایقی خواهم ساخت،

خواهم انداخت به آب.

دور خواهم شد از این خاک غریب.

 

این «خاک غریب» همان دریاکنار و کرانه های دیگر است.

 

او می گوید که «در این خاک غریب»، «هیچکسی نیست که در بیشه ی عشق/ قهرمانان را بیدار کند».

 

اگر شعر «راه واره» را خوب بخوانیم متوجه می شویم که خودش یکی از همان قهرمانانی است که بایستی بیدار شود. او نه در «راه واره» و نه در «پشت دریاها» در جست و جوی «مروارید» نیست. این را در «پشت دریاها» آشکارتر بیان می کند:

 

قایق از تور تهی

و دل از آرزوی مروارید،

همچنان خواهم راند.

نه به آبی ها دل خواهم بست

نه به دریا-پریانی که سر از آب بدر می آرند.

 

این «دریا-پریان» همان هایی اند که در «راه واره» نیز بوده اند، اما مدهوش:

 

صدا نیست. دریا-پریان مدهوشند. آب از نفس افتاده است.

 

در واقع، برای او نه از دریا-پریان صدایی درمی آید و نه از آبِ دریا. در «پشت دریاها» متوجه می شود که این صدا بایستی از خودش دربیاید، حتی اگر دریاپریان به هوش آمده باشند و با سر گیسوهایشان افسونگری کنند. می گوید:

 

نه به این آبی ها دل خواهم بست

نه به دریا-پریانی که سر از آب بدرمی آرند

و در آن تابش تنهایی ماهی گیران

می فشانند فسون از سر گیسوهاشان.

 

همچنان خواهم راند.

همچنان خواهم خواند:

«دور باید شد، دور...»

 

 

در «راه وار» سهراب منتظر بود «لحظه»اش به او برسد، در صورتی که در «پشت دریاها» خودش به سوی لحظه اش می رود. او منتظر بود که اسطوره ای را آب برای خاک، یعنی برای همه ی ساکنانِ خاک، به ارمغان بیاورد:

 

لحظه ی من در راه است. و امشب- بشنوید از من-

امشب، آب اسطوره ای را به خاک ارمغان خواهد کرد.

 

شاید در این بی صدایی عجیب باشد که بالاخره یک صدایی از خودِ او درمی آید که قابل شنیدن باشد، ولی می شود حدس زد که منظور او از «صدا» از این دست صداها نیست، و در ضمن، با کمی دقت مشخص می شود که این «بشنوید از من» به معنیِ «باورم کنید» و «حرف و ادعایم را بپذیرید» است.

شکایتِ سهراب در «پشت دریاها» از این بود که، مردِ آن شهری که قصد داشت آن را ترک کند، اساطیر نداشت، درست برخلافِ شهری که به سویش می خواست برود. او بر این باور بود که در شهر آرمانی اش «صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد».

 

سهراب جوان در «راه واره» بینِ دو وضعیتی قرار گرفته است که هر دو می تواند واقعی و هر دو می تواند خیالی باشد. این برداشت که یکی از آن ها واقعی و دیگری خیالی است، بیش تر به نوع نگاه خودِ ما بستگی دارد. ببینید تفاوت اصلی بین اینجا و این شهر و آنجا و آن شهر نیست. فرق بینِ آدمی است که چه در اینجا و چه در آنجا نمی تواند از دلِ خودش اساطیرش را بیرون بکشد. این آدم از دید خیلی ها، چه در اینجا باشد و چه در آنجا، خیالاتیِ خیالاتی است. در صورتی که او واقعیت اش را از دلِ همین خیال هایش بیرون می کشد. در حقیقت، این سفرِ از اینجا به آنجا سفرِ از خودِ منتظرِ اساطیر به سمتِ خود دارای اساطیر و از این مهم تر، خودِ اساطیری و خودِ قهرمان است. این خودِ قهرمانِ سهراب را در «و پیامی در راه» می بینیم. سهراب در «و پیامی در راه» از انتظاری که از خودش دارد و از آمدنِ خودش می گوید:

 

روزی

خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.

در رگ ها، نور خواهم ریخت.

 

حتماً متوجه شده اید که آن «لحظه»ای که در «راه واره» منتظرش بود و می گفت برایش «در راه است» در «و پیامی در راه» تا چه اندازه درست و حسابی تعریف شده است.

 

ادامه دارد

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 110 تاريخ : پنجشنبه 23 تير 1401 ساعت: 9:58