اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (۶۳) آوار آفتاب: موج نوازشی، ای گرداب-8

ساخت وبلاگ

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (۶۳) آوار آفتاب: موج نوازشی، ای گرداب-8

با ادامه ی شناساییِ کیستی یا چیستیِ «تو» در شعر «آبی، خاکستری، سیاه» از حمید مصدق

یکی از کارهای بسیار مهمی که بعضی ها در مطالعه ی متون ادبی و هنری، مخصوصاً در مورد شعر، یا فراموش می کنند که انجام دهند یا حوصله ی انجام اش را ندارند «چندبارخوانی» است. این گونه متن ها را بایستی چند بار و هر بار با دقتی بیشتر دید و شنید و خواند. ساخت و پرداختِ چنین متن هایی، اگر خوش ساخت و پرداخت باشند، چنان است که خودشان جزئیاتِ خودشان را تعریف و در نهایت خود را تکمیل می کنند. کسی که متن را چندین بار می خواند و مدام در آن عقب و جلو می رود تا نکاتِ مجهول یا مشکوک یا مغفول را برای خودش حل کند، گاهی اصلاً نیازی به این نمی بیند که به بافت Cخود رجوع کند یا حتی با مراجعه به منابع دیگر این بافت را گسترش دهد تا دریابد که هر بخشی از متنِ مورد مطالعه اش در رابطه با بخش های دیگر یا کلِّ متن چه معنی ای دارد. روشن است که دکتر کورش صفوی در مثالی که در زیر از او می خوانیم توانایی هایی را که «چندبار خوانی» به خواننده ی متون ادبی و هنری می بخشد در نظر نگرفته است. او تصور می کند که برخوردِ مخاطبِ این آثار مانند مشاهده ی آنی رهگذری است که تنها یک بار و به طور ناگهانی و اتفاقی فرصت داشته است رویدادی را در مسیرش ببیند. هر چند، بعید نیست که مشاهده کننده ی دقیق بتواند همان یک مشاهده را هم به طور درست چندین بار در ذهن اش مرور کند. دکتر صفوی نوشته است:

فیلم سینمایی ای را در نظر بگیرید که قرار است ماجرای کشته شدن رییس یک قبیله را به دست سربازان قبیله ی دیگری نشان دهد. فرض کنید، در این قبیله «کشته شدن» به «افتادن نارگیل از درخت» تشبیه می شود و ما از این جمله ی تشبیهی بی خبریم. ماجرای این فیلم به این شکل به پیش می رود که رییس قبیله در وسط جنگل راه می رود و سپس صدای گلوله ای می آید و نارگیلی از درخت می افتد. مسلماً اگر به جای افتادن نارگیل از درخت، نشان می دادند که شمعی خاموش می شود، یا گلی پژمرده می شود، ما هم می توانستیم به این تعبیر برسیم که رییس قبیله کشته شده است، زیرا جمله های تشبیهی چنین تعبیر هایی را به حافظه سپرده ایم، ولی اگر من این فیلم را ببینم و کار به اینجا برسد، احتمالاً به این تعبیر می رسم که کسی خواسته رییس را بکشد، ولی تیرش به خطا رفته و به یک نارگیل خورده است. من این استعاره را درست تعبیر نمی کنم، زیرا جمله ی تشبیهی ویژه ی تعبیر درست را در اختیار ندارم؛ درست مثل وقتی که یک غربی که اگر بگویم «لعل اش بوسیدنی است»، تا جمله ی تشبیهی مورد نظر مرا نداند، تصور می کند من می خواهم یک تکه سنگ را ببوسم.

ایراد این نظر در این است که کسی که این فیلم را دارد می بیند می داند که دارد اثری را می بیند که برایش روند مشخصی، از ابتدا تا پایان و تا رسیدن به هدفی که برایش تعریف شده است، دنبال می کند. اگر بیننده ی این فیلم مانند دکتر صفوی می داند که این داستان درباره ی نقشه ی سربازانِ قبیله ای برای کشتنِ رییسِ قبیله ای دیگر است، پس هر لحظه منتظر رویدادی است که به چنین طرحی مربوط می شود. بنابراین، اگر به سمتِ این رییس قبیله شلیک شده باشد و همزمان نارگیلی از درختی افتاده باشد، به قولِ دکتر صفوی یا تیر به خطا رفته است و به جای اصابت به رییس قبیله به نارگیل خورده است، یا این که تیر به رییس خورده و او مرده است و افتادن نارگیل هم استعاره ای برای بیان مرگِ اوست. نباید از یاد برد که حتی اگر کسی نداند که «افتادنِ نارگیل» چه تعبیری دارد، از ادامه ی داستان و گفت و گوها و رویدادهای بعدی متوجه می شود که پس از شلیک گلوله چه اتفاقی افتاده است. ممکن است قاتل پس از انجام کارش به یکی از همفکرهایش بگوید که رییس را کشته است، یا این که، اعضای خانواده ی این رییس پس از تأخیرش در بازگشت به قبیله، عدّه ای را برای یافتن اش فرستاده و متوجه شده باشند که او را تیر زده و کشته اند. حتی اگر این فیلم با «افتادن نارگیل» تمام شده باشد و به ظاهر معلوم نباشد که رییس قبیله کشته شده است یا نه، از روی پیرنگِ داستان و شخصیت پردازی ها و نقش شخصیّت ها می شود حدس زد که این داستان با چه روندی می توانست به قتلِ رییس قبیله یا به نجاتِ او ختم شود. حتی اگر این فیلم با صحنه ی افتادن نارگیل به پایان رسیده باشد، چون به قول دکتر صفوی « قرار است ماجرای کشته شدن رییس یک قبیله را به دست سربازان قبیله ی دیگری نشان دهد»، هر مخاطبی متوجه می شود که حتماً آن قرار و آن مآموریت به درستی انجام شده که فیلم تمام شده است. با این که جسدِ رییس قبیله نشان داده نشده است، نمی شود گفت که تهِ این داستان باز است، زیرا هر داستانی با پیرنگی پیش می رود که خودش تکلیف باز یا بسته بودنِ آن و نیز معنی و منظور از کاربردِ هر کدام شان را مشخص می کند. در ضمن، هر بیننده ای بر اساس داشته های ذهنِ خود، مانند الگوهای منطقی ای که برای شناخت و درک هر نشانه ای در اختیار دارد، می تواند با قیاس متوجه شود که «افتادن نارگیل» می تواند معادلِ چه استعاره ی آشنا و مشابهی باشد.

امّا سخن پایانی در باره ی عاشقانه یا سیاسی بودنِ شعرِ «آبی، خاکستری، سیاه». تجزیه و تحلیلِ واژه به واژه و عبارت به عبارتِ این شعر و کشف رابطه ی اجزا با یکدیگر و با کلِّ متن به هر خواننده ای نشان می دهد که عشق در این متن چه نوع عشقی است و شاعر به چه زبانی و با چه ترفندی، به طور صریح یا با کنایه ها و استعاره هایش، به سیاست و امور اجتماعی و اقتصادی پرداخته است. خواننده ای که متن را گزینشی نمی خواند، یعنی فقط به خواندن بحش های به ظاهر عاشقانه اش اکتفا نمی کند، بعید است از کنار لایه ها و جنبه های سیاسی-اقتصادی اش همین طور عشقی گذر کند!

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 36 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 15:12